روسیه و وضع کنونی ایران
۱
در خبرها آمده است که روسیه از کرۀ شمالی هم تجهیزات نظامی میخرد. در هفتههای گذشته نیز روسیه ناچار از ایران پهبادهایی خرید که کارشناسان دربارۀ کارآیی آنها تردیدهای جدّی دارند. بحث من به این جنگافزارها مربوط نمیشود، بلکه یک درس عبرت در این خرید و فروشها وجود دارد که اهمیتی بس بیشتر از صرف خرید و فروش دارد. فدراسیون روسیۀ کنونی میراثدار – یا میراثخوار – اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سابق است که بر پایۀ قرائت لنینی از نظریۀ مارکس ایجاد شده بود و با مرگ زودهنگام لنین نیز استالین رهبری حزب و اتحادیه را به دست گرفت و روسیه را به قدرتی بزرگ تبدیل کرد. استالین با رهبری خودکامۀ خود توانست بر همۀ ارکان حزب کمونیست شوروی چیره شود و برای رسیدن به این هدف همۀ بزرگان آن حزب و یاران لنین را نابود کرد. این چیرگی کامل بر حزب کمونیست شوروی با سود جستن از ابزار مخوفی ممکن شد که تاریخنویسان آن را «محاکمههای مسکو» برای تصفیۀ کامل حزب میخوانند. از ویژگیهای این محاکمهها آن بود که حتیٰ متهمان بلندپایه، که کمونیستهای قدیمی و از اعضای اولیۀ حزب بودند، به کارهای ناکرده اعتراف میکردند و از رهبری حزب طلب بخشش و عفو میکردند، اما باز هم اعدام میشدند.
تثبیت رهبری بلامنازع استالین او را از مزاحمت یاران قدیمی راحت کرد و دست او را در همۀ تصمیمها باز گذاشت. به تدریج، استالین، که به خلاف لنین، تروتسکی، بوخارین و برخی دیگر از اعضای قدیمی حزب بهرۀ چندانی از سواد نداشت، در غیاب بزرگان حزب، به تنها نظریهپرداز حزب نیز تبدیل شد و جزوههای بسیار کممایهای در همۀ مباحث، از زبانشناسی و مسئلۀ ملّی تا اقتصاد و تاریخ حزب، نوشت، یا به نام خود نویساند، که همۀ نظرات بیان شده در آنها به واپسین کلام در هر یک از آن مباحث تبدیل شد و هیچ نویسنده و پژوهشگری را نمیرسید که مطلب خود را با جملهای از رفیق استالین آغاز نکند و به پایان نرساند. استالین، اگرچه خود روستبار نبود، اما در ادامۀ سیاستهای تزاری، و البته بسیار بدتر از آن، روسی خشن بود تا جایی که وقتی لنین، در بستر بیماری، او را برای حل و فصل مسئلۀ ملّی به گرجستان گسیل داشت، چنان خشونتی به خرج داد که لنین در نامهای به تروتسکی استالین را «جاسوس روس بزرگ» خواند و از تروتسکی خواست تا به جای استالین این مسئله را بر عهده بگیرد.
تروتسکی، به خلاف استالین، که اهل گرجستان و طلبۀ حوزۀ علمیه در همان ایالت بود، مردی فرهیخته بود و چند زبان میدانست، با فرهنگ اروپایی نیز آشنایی داشت، و بنیادگذار ارتش سرخ بود، اما استالین بسیار زود او را تبعید کرد و تروتسکی در تبعید به دست یکی از آدمکشهای مزدور استالین با تبر کشته شد. از زمانی که استالین مزاحمت تروتسکی و نظریۀ انقلاب مداوم او را رفع کرد، توانست با دست باز به همۀ خیالات خود در زمینۀ آزادیهای فردی و اجتماعی، طرحهای اقتصادی، که او «کمونیسم جنگی» میخواند، و حتیٰ در فرماندهی جنگ دوم جهانی جامۀ عمل بپوشاند که مهمترین پیآمدهای این نظریههای غیر کارشناسانه نابودی اقتصاد، فرهنگ و علم و چندین میلیون نفر بود. با این همه، استالین، بویژه پس پیروزی بر آلمان در جنگ دوم جهانی، توانست این توهّم را ایجاد کند که شوروی یکی از دو ابرقدرت جهانی است. تقسیم جهان به دو قطب در کنفرانس یالتا، و اینکه رهبری شوروی توانست با استفاده از اختلاف در جبهۀ کشورهای غربی بخشهای مهمی از اروپای شرقی را به اردوگاه سوسیالیسم ضمیمه کند، موجب شد که روسیه به کشوری بزرگ و یک قدرت بزرگ تبدیل شود. اردوگاه سوسیالیسم برای استالین تجدید امپراتوری تزاری زیر پرچم دیکتاتوری حزب کمونیست شوروی بود. آنچه در این نظام خودکامه از تزار تا استالین تغییر پیدا کرده بود همانا تبدیل شدن ایدئولوژی سلطنت الهی تزار و مذهب اُرتودکُس به سیادت بلامنازع استالین و قرائت استالینی مارکسیسم بود، و تنها امر ثابت آن نیز برتری قوم روس بر همۀ اقوام تشکیل دهندۀ روسیۀ بزرگ بود.
این امپراتوری بزرگ استالینی بود که در بیرون اردوگاه سوسیالیسم به این توهّم دامن زده بود که گویا شوروی یکی از دو ابرقدرت جهانی است، تا جایی که مائو، متحد سابق روسیه در زمان استالین، و کسی که تجربۀ استالین را در ابعاد بزرگتری در چین تکرار کرد، نظریۀ «سه جهان» را مطرح کرد که در آن شوروی و ایالات متحده دو ابرقدرت به شمار میآمد. برابر این نظریۀ داهیانۀ مائو، از این دو ابرقدرت، شوروی «ابرقدرت بالنده» و ایالات متحده «ابرقدرت میرنده» بود و مائو بر آن بود که از آنجا که این قدرت اخیر در حال زوال است نیازی به مبارزه با آن نیست و باید جبهۀ مبارزه با استکبار جهانی را به مرزهای شوروی انتقال داد. اینکه رهبری مانند مائو، که دهههایی با وضع شوروی آشنایی داشت، از آن کشور دیدن کرده بود و واقعیت اسفناک روسیه را از نزدیک دیده بود، مرتکب چنین اشتباهی شده است شایان تأمل است، زیرا نظریۀ «سه جهان» مائو در دهۀ هفتاد میلادی صادر شده بود و اردوگاه سوسیالیسم در زمانی کمتر از دو دهه پس از آن دستخوش فروپاشی شد.
آنچه از این «ابرقدرت بالنده» ماند روسپیهای بسیار در پیادهروهای کشورهای اروپای غربی و انواع گروههای مافیایی در خیابانهای این کشورها بود. فروپاشی این «ابرقدرت بالنده»، افزون بر اینکه بیپایه بودن تحلیل مارکسیستی را نشان میداد، یک درس بزرگ نیز داشت و آن اینکه ابرقدرتی الزاماتی دارد که با صِرفِ پروپاگانادای دولتی در کشورهای استبدادی و هدر دادن پولهایی که باید صَرفِ دگرگونی در زیرساختهای کشور و رفاه مردم آن شود رسیدن به آن ممکن نیست. گام نخست برای تبدیل شدن یک کشور به قدرت بزرگ وجود نظام اقتصادی و سیاسی آزاد و حکومت قانون است تا همۀ افراد یک کشور بتوانند هدفها و ابتکارهای خود دنبال کنند و بتوانند سهمی در ثروت و بهرهای از قدرت داشته باشند. اینکه مسئولان کشوری اراده کنند تا کشور خود را به قدرتی در جهان تبدیل کنند، بویژه در کشوری که فساد همۀ نهادهای آن را به تباهی کشانده باشد، و با برکشیدن افراد کوتاهقدی که نهایت افق آنان از منافع خصوصی و محقر آنان فراتر نمیرود، مهمترین نشانۀ شکست محتوم چنین تجربهای است. این همان اشتباهی است که ویلادیمیر پوتین در فدراسیون روسیه مرتکب شد. او، به عنوان ناسیولیست افراطی روس، که میراثخوار دو تجربۀ شکست خوردۀ تزاری و سوسیالیستیـ استالینی است گمان میکند که شوروی استالین ابرقدرت بود و باید آن را احیا کرد. (۱)
یکی از نشانههای ابرقدرتی در سالهای جنگ سرد داشتن قدرت نظامی بزرگ و تولید جنگافزارها بود. با این توهّم بود که پوتین وارد اوکراین شد و لابدّ، به عنوان رهبر ابرقدرت سابق، گمان کرده بود که در نخستین حملۀ ارتش سرخِ سابق آن ایالت «مثل برف آب خواهد» شد، اما نشد. چندان اهمیتی ندارد که در آینده در جبهههای جنگ چه اتفاقی خواهد افتاد؛ همین قدر که در این درگیری نابرابر خیالات پوتین در اوکراین در گام نخست تحقّق پیدا نکرده، و چنان جبهۀ مقاومتی در اوکراین باز شده که میتواند سرمشقی برای دیگر بخشهای «امپراتوری از همگسیخته» (۲) باشد، دلیلی بر این مدعاست که ابرقدرتی با پروپاگاندا و پخش پول ممکن نمیشود. وانگهی، اینکه ابرقدرت دیروز امروز به تجهیزات کرۀ شمالی نیاز پیدا کرده قرینهای بر این واقعیت مناسبات بینالمللی است که فریب دادن افکار عمومی تا زمانی میتواند ممکن باشد، بویژه تا زمانی که محک تجربه در میان نباشد، اما نمیتوان با تکیه بر این توهّمها معادلات جهانی را بر هم زد.
یادداشت ها
(۱) توهّم ابرقدرت بودن شوروی در زمان استالین و ضرورت احیای آن در همۀ سطوح رهبری آن کشور وجود دارد. من تجربهای از دیدار با رئیس مرکز مطالعات استراتژیکی روسیه دارم که جالب توجه است. پس از یک سخنرانی در یکی از اتاقهای فکر فرانسه، به دنبال حملۀ تروریستی به برجهای دوقلو در نیویورک، و انتشار مطلب در یکی از هفتهنامههای فرانسوی، مدیر آن مرکز به من اطلاع داد که روزنامۀ ایزوستیا حق انتشار آن مطلب را خریده و به روسی ترجمه کرده است. چند هفته پس از آن، همان شخص تلفنی به من گفت که مدیر مرکز مطالعات استراتژیکی روسیه در پاریس است و با خواندن آن مطلب علاقهمند شده است که دیداری با من داشته باشد. قرار گذاشتیم که با هم ناهار بخوریم و صحبت کنیم. آن شخص به ظاهر جزو لیبرالهای روسیه به شمار میآمد، اما در انثای گفتگو اشارهای هم به کارهای استالین و از او تعریف کرد. ناچار شدم که نظر او را دربارۀ استالین بپرسم. او به اجمال گفت که کشتارهای استالینی در مقایسه با آنچه او برای عظمت روسیه و تبدیل آن به یک قدرت بزرگ کرده اهمیتی ندارد. مهم جایگاه روسیۀ بزرگ در جهان کنونی است که آن را مدیون استالین هستیم و …
(۲) عنوان کتابی از خانم هلن کرر دانکوس، استاد علوم سیاسی در پاریس و عضو فرهنگستان فرانسه، که در زمان برژنف و در ارج ابرقدرتی شوروی توضیح داد که شوروی امپراتوری از همگسیختهای است و دیر یا زود فروخواهدپاشید.
۲
یکی از مهمترین دلایل این شکست کوششهای ارتش امپراتوری روسیه در چیره شدن بر یک ایالت سابق این است که ایدئولوژی تزاریـ استالینی روسیۀ بزرگ همچون شیشۀ کبودی بود اجازه نمیداد رهبری روسیه تصوری از نفرتی که در دل اقوام وابسته به روسیهـ شوروی موج میزند داشته باشد. یک امپراتوری در گذشته وجود داشت که مناسباتی پیچیده با اقوام تشکیل دهندۀ آن داشت. رُم باستان با تکیه بر نظریۀ pax romana مناسبات میان اقوام را مدیریت میکرد، اما آن نظریه مبتنی بر اجرای اصول حقوق رُمی بود و نه بربریت اسلاوی پوتین! یکی از مهمترین مشکلات رفتار امپراتوریمآبی در جهان کنونی این است که هیچ ملّتی هر اندازه ناچیز که باشد به کمتر از یک امپراتوری بزرگ قانع نیست. در همسایگی ما دو کشور سوریه و عراق وجود دارد که رهبران پیشین هر دو، حافظ اسد و صدام حسین، نقشهای خیالپردازانه برای سوریه و عراق بزرگ داشتند. اردوغان هم که هنوز مشکل قیمت نان را نتوانسته حل کند در رویای تورکیستانات بسیار بزرگی است که قرار است همۀ اقوام عقبماندۀ آسیای مرکزی را زیر پرچم اسلام ناب رچپ طیّب متحد کند. خندهدارتر از همه در زمان ما والی یکی از ایالات سابق است که میخواهد ایران را به حکومتی برگرداند که سه دهه بیشتر عمر ندارد. پوتین نیز در حملۀ به اوکراین در چنین توهّمهایی غرق شده بود و نمیدانست که اگر او قصد احیای ناسیونالیسم روس بزرگ را دارد هیچ دلیلی نداریم که زلنسکی هم چنین قصدی نداشته باشد. زلسنکی که کوتولهتر از الهام علیف نیست! وانگهی، اوکراین، به سبب قرار گرفتن آن در اروپا، امتیازهایی دارد که به آسانی میتواند از آنها برای پیشبرد کار خود سود بجوید.
یک نکتۀ دیگر را نیز باید افزود. هر نظری که نسبت به ناسیونالیسم داشته باشیم، زمان ما عصر ناسیونالیسمهاست. پوتین به همان اندازه ناسیونالیست است که زلنسکی! از کهنترین روزگاران، همه میدانند که مناسبات میان ملّتها «جنگ همه علیه همه» است. از اینرو، هر ملّتی که اسلحه را بر زمین بگذارد در کام آنهایی خواهد رفت که جنگافزار در دست دارند. پوتین در توهّمهای تزاریـ استالینی خود این نکته را نمیدانست، یا گمان میکرد که او جنگافزار دارد، اما زلنسکی فاقد آن است. نظام ورشکستهای که پوتین وارث آن بود با ادعاهای ناسیونالیستی روسیۀ بزرک سازگار نبود و تردیدی نیست که نمیتوانست بر ناسیونالیسم اوکراین، که رهبری آن همۀ خُلَل و فُرَج ورشکستگیهای روسیه را میشناسد، چیره شود. به احتمال بسیار، زلنسکی، به عنوان شهروند سابق شوروی، بیشتر از مأمور ک.ج.ب. همان شوروی میدانست که آن نظام سخت پوشالی بود، همچون خری که در پوست شیر! محاسبههای پوتین در صورتی میتوانست درست دربیاید که اوکراین در روزهای نخست حمله سقوط میکرد. در غیر این صورت ارتش پوتین در همان باتلاقی فرو میرفت که در اوج قدرت شوروی در افغانستان رفته بود. اگر روسها در نهایت خفّت افغانستان را ترک کردند، به طریق اولیٰ، در اوکراین شکست میخوردند. این شکست اخیر، این فرق عمده را نیز با شکست پیشین داشت که آن شکست نخست به طور کامل پوشالی بودن ارتش شوروی را آشکار نکرد، اما وقتی ابرقدرتی کارش به جایی میرسد که از کرۀ شمالی جنگافزار تهیه کند نشان از هبوطی دارد که آن ابرقدرت ناچار باید آن را تجربه کند.
منظور من این نیست که شکست ارتش روسیه امری محتوم است؛ میخواهم بگویم که در چنین جنگهایی، در عصر ناسیونالیسمها، پیروزی از شکست فاجعهبارتر است. تجربۀ شکست فاجعهبار امریکا در ویتنام پیش روی ماست. فرانسویها در فرصت مناسب خود را از باتلاق هند و چین را بیرون کشیدند، اما امریکاییها نفهمیدند که فرصت مناسب برای عقبنشینی چه زمانی است. عقبنشینی در جنگ میتواند خود نوعی پیروزی به شمار آید. معنای استراتژی همانا داشتن ارزیابی درست از این فرصتهاست. اوج گرفتن ناسیونالیسمها موجب شده است که هزینۀ جنگهای برای تسخیر کشورهای دیگر بسیار افزایش پیدا کند. هیچ سرداری در هیچ جنگی نمیتواند بیهیچ عقبنشینی به هدف برسد و گرنه همۀ امکانات خود را نابود خواهد کرد. گسترش ایدئولوژی ناسیونالیستی خطر بزرگی برای جهان کنونی است و میتواند همان پیآمدهایی را داشته باشد که در سدۀ بیستم برای اروپا داشت. در این جنگهای بیحاصل، نزدیک به صد میلیون انسان در کام مرگ رفتند و چندین کشور نیز یکسره نابود شد. رجال برجسته و فرهیختۀ اروپا درسهای باارزشی از آن شکستها گرفتهاند. پوتین تازه به میدان آمده و به عنوان یک جاسوس خردهپای سابق دیکتاتور نوخاستهای است و نمیداند که رویاهای او جز در کابوسهای هولناک قابل تعبیر نیست.
باری، شکست پوتین برای ما نیز یک درس بزرگی دارد : عمق استراتژیکی ایران هیچ جایی جز در درون مرزهای این کشور نیست. هیچ دشمن سابق نداریم که به مناسبتی به دوست تبدیل شود و آن دشمنی سابق را فراموش کند. خطای بزرگی است که اگر آن دشمن سابق در خطر افتاد او را به بهایی گزاف نجات دهیم. آن دوستی تازه خواهد گذشت و آن دشمنی طولانی سابق بازخواهد گشت. این داستان هولناک را بسیاری شنیدهاند : میگویند آقا محمد خان قصد داشت یکی از فرماندهان خود را از دو چشم نابینا کند. او دلیل آورد که قبلۀ عالم سلامت باشد، من همانم که در یکی از جنگها ترا که در مردابی افتاده بودی و فرو میرفتی نجات دادم. قاجار گفت : بله، درست است، منظور من این است که آن دو چشمی که مرا در لجنزار آن مرداب دید دیگر قوۀ بینایی نداشته باشد! مداخلۀ نظامی ایران در سوریه یک پیآمد مهم داشت و آن اینکه برای نجات یک دشمن سابق یک دوست قدیمی را به دشمن سرسخت تبدیل کرد. ایران میتواند دوستی ظاهری با عربهای منطقه داشته باشد، اما این دوستی ظاهری به دوستی باطنی تبدیل نخواهد شد، چنانکه تاکنون نیز نشده است. ایران و کشورهای عربی منافعی دارند که میتوانند در محدودۀ آن منافع مناسبات حسنهای با هم داشته باشند، اما این مناسبات، تا اطلاع ثانوی، به دوستی تبدیل نخواهد شد.
این نکتهای است که پوتین نمیدانست. کشورهای سابق اردوگاه سوسیالیسم، یعنی مستعمرههای سابق، دشمنان قسم خوردۀ روسیه بودند، اگرچه به ظاهر سران آنها با رهبران شوروی در مغازلۀ دائم بودند. جای شگفتی است که پوتین، جاسوس سابق در آلمان شرقی، نمیدانست که مردم آلمان و دیگر کشورهای اروپای شرقی چه نفرتی از ارباب روس خود دارند و اینک که با فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم این جمهوریهای سابق جان سالم به در بردهاند بار دیگر در کام روسیه نخواهند رفت. (۱) دانستن اندکی تاریخ در چنین مواردی به کار میآید، اما مشکل این است که بزرگترین درس تاریخ این است که دیکتاتورها هیچ درسی از تاریخ یاد نمیگیرند. در مورد روسیه نیز دوستی ظاهری دشمنان سابق فریبنده بود و پوتین را به بیراهۀ جنگ امپریالیستی راند.
در سوریه و کشورهای عربی منطقه، که همه مستعمرههای سابق اروپا هستند، ناسیونالیسمی وجود دارد که در ایران ناشناخته است. بسیاری از مسئولان ایران نیز تاریخ نمیدانند که بدانند بخشهایی از خاور میانه، که اینان گمان میکنند ناحیههایی از امّت هستند، بزرگترین دشمنان همدیگر نیز هستند. مذهب مختار در بسیاری از این کشورها ناسیونالیسم سدۀ نوزدهمی قدرتهای استعماری اروپاست که آن را با عصبیت عربی و اسلام خلافت درآمیختهاند. ایران، به دلایل پیچیدۀ تاریخی، کشوری ناسیونالیست نبوده است و از اینرو گروهها و سازمانهای کوچکی که در دهههای گذشته با ایدئولوژی ناسیونالیستی تشکیل شدهاند هیچ یک نتوانستهاند به حزب یا گروه فراگیر تبدیل شوند. ایران، به لحاظ اینکه یک واحد بزرگ فرهنگی بود و نیروی جاذبهای نیز که اجزای آن را به هم ربط میداد فرهنگی بود، مکان مناسبی برای رشد اندیشۀ ناسیونالیستی نبود. حکومتکران ایرانی نمیتوانند ندانند کجا حکومت میکنند. به دو دلیل وضع تاریخی، و پیآمدهای ناسیونالیسم در زمان ما، ایران، بویژه در شرایط کنونی، که تباهی و عدم کارآیی در درون مرزهای آن بیداد میکند، توان درگیر شدن در مناسبات کنونی مبتنی بر ناسیونالیسم را ندارد. این درگیری تنها میتواند نیروهای کشور را به هدر دهد و، در شرایط بحرانی ناشی از هدر دادن امکانات آن، کشور را تا لبۀ پرتگاه فروپاشی از درون سوق دهد.
یادداشت
(۱) من در تابستان سال ۱۹۷۶، در اوج ساختمان سوسیالیسم، با یک گروه کوچک دانشجویان علوم سیاسی فرانسوی، چند هفتهای را در دانشگاه ورشو گذراندم. آنچه بیش از همه جلب نظر میکرد نفرت دانشجویان، و البته عامۀ مردم لهستان، از روسها بود. در آن زمان، بیش از سه دهه از آغاز ساختمان سوسیالیسم گذشته بود، اما نشانههای شکست در همۀ شئون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی لهستان آشکارا دیده میشود. مردم لهستان به درستی استعمار روسها را عامل ورشکستگی اقتصاد کشور خود میدانستند.
۳
شاید، بسیاری از خوانندگان این تأکید مرا بر اینکه ایران نظریۀ ناسیونالیستی ندارد نظری خلافآمد عادت بیابند. ما از نویسندگان بیگانه یاد گرفتهایم، و تکرار میکنیم که ایرانیان سخت ناسیونالیست هستند. دربارۀ این نکتۀ ظریف از تاریخ ایران، ایرانیان به همان اندازه بیاطلاع هستند که نویسندگان بیگانه! ناسیونالیسم ایدئولوژی کشورهای اروپایی است و از طریق استعمار اروپایی نیز در کشورهای دیگر، بویژه کشورهایی که عربی خوانده میشوند، پراکنده شد. ایرانِ تاریخی نوعی از میهندوستی را میشناخت که ربطی به ایدئولوژی ناسیونالیستی نداشت. ناسیونالیسم اروپایی پیوندهایی با برتری نژادی دارد که نمونۀ بارز و افراطی آن ناسیونالـ سوسیالیسم آلمانی بود. شالودۀ دولتهای ملّی اروپایی که بر روی ویرانههای فروپاشی امّت مسیحی در پایان سدههای میانه ایجاد شدند، در تعارض با وحدت امّت مسیحی، تمایزهای قومی بود. از این حیث، وضع ایران به همین نظام اخیر شباهت بیشتری داشت تا دولتـ ملّتهای اروپایی. این مقایسه، اگرچه چندان وجهی ندارد، اما از این حیث اهمیت دارد که نظام فرمانروایی ایران وحدت کثرت اقوام ایرانی و غیر ایرانی بود و هست. ایران چون وحدت کثرت بود نمیتوانست ناسیونالیست باشد. به این اعتبار، همۀ تجزیهطلبان کنونی ناسیونالیستهای بدی هستند و کوشش میکنند این گفتار را به کشور تحمیل کنند. از اینرو، زمانی که چند سال پیش داریوش شایگان در مصاحبهای با مهرنامه گفت که «ایران همیشه امپراتوری بوده است» در سرمقالۀ سیاستنامه نوشتم که این حرف درست نیست. ایران، به عنوان وحدت کثرت، در مقایسه با رُم باستان، نظامی متمایز بود. به همین دلیل است که pax romana داریم، اما pax persica نداریم.
یکی از اشتباههایی که در نخستین سالهای آغاز انقلاب برخی از مسئولان مرتکب شدند این بود که گفته شد : «معنی ملّیت این است که ما ملّت را میخواهیم، ملّیت را میخواهیم، و اسلام را نمیخواهیم.» اگر درست فهمیده شده باشد، ملّیت ربطی به دین ندارد؛ دین یکی از شئون یک ملّت است و اگر ملّتی نباشد دینی نخواهد بود. در تفسیر ایدئولوژیکی دین، دین امری مساوی با ملّیت تلقی شده و رقیب آن است. نیازی به گفتن نیست که نه تنها این نظر از بنیاد نادرست است، زیرا اگر به عنوان مثال ایران، و چند ناحیۀ ناچیز در خاور میانه، نباشد تشیعی نخواهد بود، نخستین آسیبی که میتواند از این رقابت دین و ملّیت پدید آید بر خود دیانت وارد میشود. اینها چیزهایی نیست که مردی عامی و مغرض مانند علی شریعتی بتواند بداند. او در زمان خود شمشیر را از رو بسته بود؛ امروز، کسی نیست که نداند که او با همین شعارهای نسنجیده اهل دیانت را در چه پرتگاهی راند. من نمیخواهم وارد این بحث شوم که بسیار طولانی خواهد بود، اما میخواهم بگویم که تضعیف ملّیت ایرانی آسیبهایی نیز بر حس دینی بسیاری از ایرانیان وارد کرد که لابدّ اهل دیانت بهتر از من میدانند. نکتهای که اینجا میخواهم به آن اشاره کنم این است که چه ملّیت را اصل بدانیم و چه دیانت را باید بگوییم که توسعهطلبی ایرانی به نام هیچ یک از این دو مقوله ممکن نیست. ایرانیان نه ناسیونالیست در معنای رایج کلمه هستند که به نام ملّیت در امور داخلی کشورهای دیگر مداخله کنند و نه تصور صلیبی از دیانت خود دارند که تا قطرۀ خون پیه دفاع از امثال اسدها را بر تن خود بمالند. ایرانیان با شدت و ضعفِ بسیار میهن خود دوست دارند و گروههایی از آنان نیز دیانتی دارند که پیشتر خصوصی بود، اما شریعتی آن را به میدان رقابتی کشاند که تاکنون جز آسیب بر آن وارد نشده است.
آنچه تا کنون از سیاست نادرست عَلَم کردن دیانت در برابر ملّیت حاصل شده تضعیف بنیان هر دو اینهاست. میتوان با بَزَک کردن ظاهر دیانت، و ادعاهای عجیب و غریب دربارۀ دینِ «ما»، دلخوش کرد که در حال صادر کردن انقلاب دینی هستیم، اما اگر این پربها دادن به دیانت به معنای خفّت دادن به ملّیت باشد، که هست، آنچه به دست خواهد آمد وهن به ساحت اساسی یک کشور است. سفیر سابق روسیه که در ورودی الهیه نشسته بود و مانند گذشته انگشت در چشم مردم ایران میکرد تنها به ملّیت «ناسیونالیستی» ما توهین نمیکرد، بلکه به ایرانی به عنوان یک ملّت توهین میکرد که دیانت این ملّت هم بخشی از آن است. به برادران طالب نگاهی بکنید! آنها تنها افغانستان را نابود نمیکنند؛ افغانستان با همۀ شئون آن را نابود میکنند. از طالب افغانی انتظار نمیرود که چنین ظرافتهایی را بفهمند. در ایران هم میتوان همان تجربهها را تکرار کرد، اما لاجرم اندکی زحمت ما میدارید، ولی بیشتر از آن عِرضِ ما میبرید. از زمان آل احمد و شریعتی، پیش از انقلاب، و از آغاز انقلاب تاکنون، این نکته درست فهمیده نشده است. اعتباری که شریعتی در دفاع از «دین انقلابی» به ایدئولوژی بخشید، این خطر را داشت که ملّیت را تضعیف کند، اما بنیان دین به عنوان ابزار حکومت را استوارتر نکرد. مردمی که نه دین دارند و نه آزادهاند در معرض این خطر قرار دارند که در توهّم پوتین به عنوان «تجسم معنویت» تکیه بر سرنیزۀ خودکامهای نابکار بدهند. ایران منافعی ملّی دارد و کسانی که این منافع را با یک «فتوکپی قرآن» سودا کنند نه تنها به سفیر روس اجازه میدهند که به ملّیت ایرانی توهین کند، بلکه دین را نیز به «فتوکپی» آن فرومیکاهند.
باری، تسخیر اوکراین و ضمیمۀ آن به روسیۀ بزرگ، اگر به فرض محال، با موفقیت پیش برود، گام بعدی برخی از جمهوریهای پوشالی قفقار خواهد بود و تردیدی نیست که ایران گام است. البته، من احتمال نمیدهم که پوتین بتواند تا اینجا پیش برود. پیشتر نیز چنین کوششی برای توسعهطلبی در گرجستان شکست خورده است. روسیۀ کنونی ضعیفتر از آن زمان است و ناسیونالیسم کنونی اوکراین نیرومندتر از ناسیونالیسم گرجی! در شرایط کنونی رابطۀ نیروها در منطقه، امکان رسیدن ارتش روسیه به مرزهای ایران بسیار اندک است. به نظر من خطر واقعی جای دیگری است. فساد در نظام سیاسی کشور و ژرفای تباهی در حکومتگران به درجهای رسیده است که بعید مینماید کشور آیندهای درخشان داشته باشد. همۀ امکاناتی که میبایست صرف آبادانی کشور و رفاه مردم آن میشد در جبهههایی که شکست در آنها محتوم بود تلف شده است. ایران حتیٰ اگر بتواند بقای حکومت اسد را برای ابد تضمین کند و عربستان را از یمن بیرون کند، در این مناطق نمیتواند نفوذ مؤثر و طولانی مدت داشته باشد. پیشتر، گفتم که اسد، مانند صدام و جانشینان او، دشمنان دیرین ایران هستند، دوستی احتمالی تاکتیکی با آنها آن دشمنی را به دوستی استراتژیکی تبدیل نخواهد کرد. این ارزیابی را میتوان به همۀ کشورهای عربیـ سنّی منطقه تعمیم داد. ایران نه امکانات مادی چنین توسعهطلبی را دارد و نه چنان ناسیونالسیمی که، مانند آلمانیها در جنگ دوم، بخواهد تا آخرین قطرۀ خون در راه یمنی، فلسطینی و اسد ایستادگی کند. شش هفت میلیونی رفتهاند، هفت هشت میلیونی نیز میتوانند بروند. اگر این اتفاق بیفتد فاجعهای برای ایران خواهد بود که همۀ قدرتهایی جهانی، در اروپا و امریکا و نیز در چین و روسیه، در مورد آن توافق دارند و آن تبدیل ایران به کرۀ شمالی است که یکی از الگوهای فرمانروایی حکومتگران ماست.
به نظر من، غربیها اعتقاد دارند که حالا که نمیشود کشوری را مهار کرد هیچ دلیلی ندارد که آن را نابود نکنیم. اندک اخلاقی که در غرب در سیاست وجود دارد، چین و روسیه از این یک ذره نیز عاری هستند. همین کرۀ شمالی از اقمار شوروی و چین بوده است. نه تنها این وابستگی به شوروی و چین مانع از این نشده که کشوری کمتوسعه و وابستۀ چین بماند، بلکه موجب خرسندی خاطر کشورهای غارتگری مانند چین و شوروی نیز هست. راهی را حکومتگران ایران برگزیدهاند همان راه کرۀ شمالی است. اگر ماجراجویی پوتین ادامه یابد، و حکومتگران ما بخواهند با طناب این «تجسم معنویت» در چاه ماجراجوییهای روسیه و پیروی از سیاستهای استعماری چین بیفتند این کشور آیندۀ فاجعهباری خواهد داشت. شبح همین فاجعه اینک در آستانۀ در ایستاده است. از دوستی با کشورهای کمونیستی جز زمینهای سوخته چیزی نمانده است. این همان سیاستی است که چپ داخلی نیز آن را دنبال میکند. دلیل من این است : تا زمانی که حکومت به طور کامل در کام چین و روسیه نرفته بود رفقای جاسازی شده در انواع دانشکدهها و نهادها منتقدان سرسخت سیاستهای دولت بودند، اینک که کار به انجام رسیده از این کشتگان بلاهت صدایی نمیآید. این رفقا، دست در دست برادران حزباللهی، در ساحل امن نشستهاند و به ریش ملّت ایران و کسانی که آنان را استاد کردهاند میخندند. کشوری که چنین دوستانی دارد نیازی به دشمن ندارد!
۴
یکی از مشکلات دیکتاتوریها این است که تصور درستی از گذشته ندارند، از آن درس نمیگیرند و بسیاری از اشتباههای آن را تکرار میکنند. در ظاهر چنین مینماید که حکومت پوتین گسستی از سیاستهای شوروی است، در حالیکه ادامۀ آن استبداد چنان ریشه در مردهریگ خودکامگی تزاریـ اُرتودکسی داشت که امکان تصفیه حساب با آن را کمابیش غیر ممکن میکرد. آن نوع از سلطنت، که میراث ایوان مخوف بود، با تضعیف اشراف یا بایارها روسیه را متحد کرد و البته ادعای سلطنت جهانی داشت. پطر کبیر بود که در فاصلۀ اندکی بیشتر از صد سال پس از ایوان مخوف راه او را دنبال کرد و سلطنت مطلقۀ امپراتوری روسیه را بنیاد گذاشت. دورۀ مشروطیت روسیه بسیار کوتاه بود و این اجازه را به روسیه نداد که بتواند نیروهای آزادیخواه پرورش دهد. این سالهای کوتاه مشروطیت با انقلاب بلشویکی به پایان رسید و با مرگ لنین و استقرار نظام خودکامۀ استالین نیز روسیه راه ایوان مخوف و پطر کبیر را دنبال کرد. اگرچه انقلاب بلشویکی میخواست گسستی با روسیۀ رومانوفها ایجاد کند، اما با استالین در صورت دیگری نظام خودکامۀ کهن را تجدید کرد و ناحیههای بزرگی از شرق اروپا تا خاور دور را تحت سلطۀ حزب کمونیست شوروی درآورد.
روسیۀ تزاری، به عنوان یک امپراتوری خودکامۀ شرقی، نظامی متجاوز و مهاجم بود. یک نمونۀ جالب توجه از این یورشگری روسی اشغال بخشهای مهمی از ایران بزرگ بود که با استفاده از ضعف دولت مرکزی قاجاری، و بیخبری رجالی که هیچ اطلاعی از آداب حکمرانی زمان خود نداشتند، به کشور تحمیل شد. محمد علی فروغی در کتاب خلاصۀ تاریخ ایران خود تحمیل این شکست و قرارداد ناشی از آن را به درستی «وهن بزرگ به مردم ایران» نامیده و آن دو را از پیآمدهای همین بیخبری مزمن رجال ایران میداند. اتحاد جماهیر شوروی، با زوال توهّمهای نخستین ایدئولوژی بلشویکی که گمان میکرد دوران تاریخی جدیدی آغاز شده است، بویژه با مرگ لنین، ادامۀ همین روسیه بود و همین نظام جدید در صورت دیگری سیاستهای توسعهطلبانۀ روسیۀ تزاری را دنبال کرد. با پایان جنگ دوم جهانی، و شکست ناسیونال سوسیالیسم در آلمان، بخشهای بزرگی از اروپای شرقی و مرکزی به تصرف ارتش سرخ درآمد و شوروی توانست از طریق حزبهای کمونیست این کشورها سلطۀ خود را بر آنها برقرار کند. بدین سان، شوروی توانست مرزهای خود را تا اروپای مرکزی، آلمان شرقی، چک و اسلواکی گسترش دهد و این آغاز توسعهطلبی جدید امپراتوری روسی بود. پیشتر، تروتسکی گفته بود که اگر ساختمان سوسیالیسم در یک کشور محدود بماند در درون خفه خواهد شد و برای اینکه چنین اتفاقی نیفتد باید نظریۀ «انقلاب مداوم» را دنبال کرد. استالین، که «ساختمان سوسیالیسم در یک کشور» را ممکن و حتیٰ مطلوب میدانست، از مخالفان سرسخت تروتسکی و نظریۀ «انقلاب مداوم» او بود و پیشتر گفتم که رقیب خود را به تبعید در مکزیک فرستاد و یکی از آدمکشان او نیز رقیب را از پای درآورد، اما آنچه در دعوای تروتسکیـ استالین نادرست بود، وارد کردن سوسیالیسم برای توجیه توسعهطلبی بود. روسیه – به عنوان یک امپراتوری – قدرت امپریالیستی بود و جز آن نمیتوانست باشد. امپراتوریها برحسب تعریف قدرتهای امپریالیستی هستند و حتیٰ اگر لنین با همۀ آیدالهای سوسیالیستی خود زنده مانده بود شوروی راه روسیۀ تزاری را دنبال میکرد. بیآنکه بخواهم در این بحث پیش بروم باید نظر خواننده را به این نکته جلب کنم که ایران، به عنوان ایرانشهر، اینجا شکست خورد، و باید میخورد. ایران بزرگ فرهنگی، چنانکه پیشتر گفتم، به خلاف نظر شایگان، «امپراتوری» نبود که بتواند سیاست امپریالیستی داشته باشد. ایران، از همان آغاز، ایرانشهر بود، و ایرانشهر بازماند.
از کهنترین روزگاران تاریخ ایران، سیاستِ ایران عین فرهنگ آن بود. اگر بخواهم برای تفریب به ذهن اندکی به زبان مذهبی سخن بگویم، میتوانم گفت که نمونۀ پیامبر بنیاسرائیل در عهد عتیق داوود نبی بود که به تعبیری که در قرآن آمده : «مُلک استوار، حکمت و فصلالخطاب» به او داده شده بود، در حالیکه پادشاه ایرانشهر کوروش بود که در قرآن از او به ذوالقرنین تعبیر شده است. آیههای هشتاد و سه تا هشتاد و پنج سورۀ کهف دربارۀ کوروشـ ذوالقرنین میگوید : «و از تو درباره ذوالقرنین میپرسند. بگو : برای شما از او چیزی میخوانم. ما او را در زمین مکانت دادیم و راه رسیدن به هر چیزی را به او نشان دادیم. او نیز راه را پی گرفت.» چنانکه ملاحظه میشود تعبیر «شَدَدنا مُلکَه» دربارۀ کوروش به کار نرفته، بلکه گفته شده است : «وَ آتَیْنَاهُ مِن کُلِّ شَیءٍ سَبَبًا». من نمیخواهم وارد مباحثی شوم که تفسیرهای گوناگونی از آنها عرضه شده است، اما همین قدر میخواهم بگویم که نمیتوان به تمایزی که پیوسته میان شیوۀ فرمانروایی ایرانیان و دیگران وجود داشته است، مُلک استوار و سببها، بیاعتنا ماند. ایرانِ ایرانشهری نظامی فرهنگی، یعنی به تعبیر قرآن ناظر بر «سببها»، بوده است و تردیدی نیست که از زمانی که سیاستهای امپریالیستی دوران جدید مذهب مختار همۀ قدرتهای بزرگ شد ایرانِ فرهنگی نمیتوانست با سیاست فرهنگی در برابر سیاستهای بیفرهنگی پایدار کند. شکست ایرانی که در قفقاز و آسیای مرکزی تنها گسترهای فرهنگی بود، در برابر توسعهطلبی امپریالیستی تزاری محتوم به شکست بود. ایران، و وزیر دارالسلطنۀ تبریز، میرزا ابوالقاسم قائممقام، همین قدر کوشش میکردند، با تکیه بر قاعدۀ یَد، آنچه را که از آنِ ایران بود نگاه دارند که آن نیز با امکانات اندک و ناچیز دارالسلطنه ناممکن بود. با آغاز عصر امپریالیسم و توسعهطلبی قدرتهای بزرگ، امنیت مرزهای کشور در صورتی ممکن میشد که نیروی جاذبۀ فرهنگی ممالک محروسه قدرت بازدارندهای را در برابر یورشهای بیگانان ایجاد میکرد. با فروپاشی از درون نظام ممالک محروسه، که از ویژگیهای فرسایش قدرت مرکزی ایران در دورۀ قاجاری بود، این قدرت بازدارنده یکسره فرسوده شده بود. بار دیگر، به این بحث باز خواهم گشت؛ اینجا میخواهم بگویم که تبدیل روسیۀ تزاری – و پس از آن شوروی – به یک قدرت بزرگ امپریالیستی با افول قدرت مرکزی ممالک محروسه همزمان بود و ایران ناچار میبایست به کشوری وابسته به برآیند بازی قدرتهای بزرگ تبدیل شود.
از دیدگاه منافع و مصالح ایران، تشکیل اتحاد جماهیر شوروی ناظر بر تجدید قدرت روسیۀ تزاری بود و، به عنوان یک قدرت امپریالیستی، همان هدفهایی را دنبال میکرد که از زمان پطر کبیر دنبال شده بود. مهم نیست که قدرتهای امپریالیستی در دورهای از تاریخ در صورت کدام نظام حکومتی ظاهر میشوند؛ آنچه تداوم پیدا میکند باطن توسعهطلبی آنهاست. روسیهـ شوروی یکی از بارزترین این قدرتهای امپریالیستی است. روسیه به شوروی تبدیل شد، اما جاسوسان روسیۀ بزرگ تنها ظاهر عوض کردند. از تشکیل حزب کمونیست تا گروه پنجاه و سه نفر، از جعفر پیشهوری و پادوهای او تا تشکیل حزب توده و افسران جاسوس او در ارتش ایران، که تاکنون با رنگ و لعاب شعر شاعرانی که هم سری در طویله داشتند و هم در آخور اسطورهای از آنان پرداخته شده، همه، آگاهانه یا در مواردی ناآگاهانه، در خدمت توسعهطلبی روسیۀ بزرگ و دیگر قدرتهای بزرگ بودند. امروزه، پوتین بر مردهریگ همین سیاست توسعهطلبی تکیه کرده است. آسیای مرکزی و قفقاز کنونی، که از فروپاشی امپراتوری تزاریـ استالینی فراهم آمدهاند، باید بتوانند با میراث شوم نظام سلطۀ روسی کنار بیایند. بدا به حال کشورهایی که نتوانند سیاست ملّی قدرتمندی تدوین کنند، چنانکه ارمنستان یکی از آنهاست! توهّم «معنویتی» که یکی از وزیران پیشین در ناصیۀ پوتین دیده به معنای این است که او نیز مانند بسیارانی در این کشور از سیاست هیچ نمیداند و گویا گمان میکند که «گربهای که عابد و مسلمانا» شده باشد، اگر شده باشد، موش نمیگیرد. از دیدگاه موش، فرقی میان گربه عابد و مسلمانا و گربهای که هنوز به اسلام مُشرَّف نشده وجود ندارد. در بازی قدرت، برندگان کسانی هستند که توهّمی ندارند. بسیاری از برندگان میدانند که «معنویت» خیالی بیش نیست، اما اکثر بازندگان کسانی هستند که نمیدانند که راهی که در سیاست از سنگلاخ معنویت میگذرد به گورستانی میرسد که کشتگانِ بیکفن و دفنِ بیجرم و بیجنایت بسیاری در آن خفتهاند.
منبع: کانال تلگرامی یادداشت ها و جستارها
فیلسوف سیاسی