انقلابِ «ملّی» در انقلاب اسلامی
انقلاب «ملّی» ایران از ویژگیهای ایران، به عنوان ایرانشهر، است که از دو سه دهۀ پیش من کوشش کردهام به برخی از وجوه آن اشاره کنم.
دکتر جواد طباطبایی
منبع: کانال تلگرامی یادداشت ها و جستارها
با اندکی ویراستاری توسط سایت بومرنگ
بخش نخست
«انقلاب در انقلاب» عنوان کتابی بود که یک فرانسویِ روشنفکر، رژیس دبره، که چه گوارا را در بلیوی همراهی میکرد، اندکی پیش از مرگ اِل چه به فرانسه نوشت و بلافاصله به زبانهای دیگر ترجمه شد. داستان رسیدن نسخههایی از چاپ جیبی ترجمۀ انگلیسی این کتاب را من به خاطر دارم. گمان میکنم سال ۴۵ بود که در یک بعد از ظهر در دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی خبر پیچید که بچهها چه نشستهاید نسخههایی از کتاب رژیس دبره به تهران رسیده است. نزدیکترین جایی به دانشگاه که این گونه کتابها به آنجا میرسید یک کتابفروشی در خیابان شاه رضا نرسیده به میدان فرودسی بود که کتاب انگلیسی وارد میکرد. اندک کسانی که چیزی از انگلیسی یاد گرفته بودند، گاهی، سری به آنجا میزدند. فکر میکنم صاحب مغازه یک هموطن ارمنی بود. گروههایی از دانشکده مخفیانه رو به میدان فردوسی گذاشتند و با خرج دو سه تومان – یعنی بیست سی ریال رایج ممالک محروسه، معادل قیمت بُن ارزانترین غذای دانشگاه – نسخهای از این شاهکار را خریدند، در حالیکه به اطراف نگاه میکردند، در جیب خود مخفی کردند و خود را به پستوی خانه رساندند تا درخت انقلابیگری خود را با خزعبلات اشرافزادۀ فرانسوی آبیاری کنند. ذهن من در آن زمان هنوز چندان عیب پیدا نکرده بود که بخواهم از نخستین کسانی باشم که آن شاهکار را بخرم و اگر بتوانم بخوانم. چند سالی گذشت تا پایم به پاریس رسید. در این فاصله رژیس دبره با فشار دولت فرانسه از زندان آزاد شده و پس از اقامتی در شیلی آلینده و کودتای پینوشه به پاریس برگشته بود و عملیات چریکی را در ساحل چپ رود سِن سازمان میداد و البته با «جذابیت پنهان بورژوازی» نیز آشنایی پیدا میکرد.
من «انقلاب در انقلاب» را در همان ماههای اول دانشجویی در دانشگاه پاریس و به فرانسه خواندم. این بیانیۀ سیاسی، چنانکه از عنوان آن برمیآید، توضیح میداد که عصر انقلابهای کلاسیک گذشته است و میتوان با جنگهای چریکی و بر پا کردن «صدها ویتنام»، (۱) به تعبیری که چه گوارا در یک مقاله به کار برده بود، کمر امپریالیسم را شکست و بر آن فائق آمد. انقلاب کوبا نخستینِ از این انقلابها بود و اِل چه، که مانند همۀ انقلابیان سادهلوح و خیالاندیش بود، فیدل کاسترو را ترک کرد و با گروهی به جنگلهای بلیوی رفت که رژیس دبره یکی از آنها بود. داستان گرفتار شدن چه گوارا و یاران را همه میدانند و نیازی به تکرار آن نیست. این داستان بیشباهت به «حماسۀ سیاهکل» خودمان نیست که تقلیدی از آن و تکرار همان تجربۀ محتوم به شکست بود. در هر دو مورد، رفقا به یاری و همّت همان کسانی گرفتار شدند که کمر به رهایی آنان بسته بودند. رژیس دبره، به عنوان شهروند فرانسوی، چندان خطر نکرده بود. دولت بلیوی او را به حبس ابد محکوم کرد و با فشارهای دولت فرانسه نیز او را آزاد کرد. دبره از آن پس، مانند بسیاری از انقلابیانی که توجهی به اشتباه خود پیدا میکنند، چندان هم «وا نداد» و با روی کارآمدن فرانسوا میتران و حزب سوسیالیست فرانسه به رایزنان او پیوست و از طریق دانیل میتران، همسر رسمی، اما «دکور» رئیس جمهوری، رابطۀ میان جنبشهای رهاییبخش با دولت فرانسه را برقرار میکرد. در حکومت میتران، فرانسه یک دولت رسمی داشت که رئیس جمهور و سوسیالیستهای قدیمی آن را اداره میکردند. این دولت رسمی ادامۀ همان دولت فرانسه، به عنوان قدرت استعماری سابق، بود. «دولت» دیگری نیز در این دولت وجود داشت که انقلابی عمل میکرد، و با عقبماندههای همۀ کشورهای جهان سوم، که در زیِّ جنبشهای رهاییبخش عمل میکردند، پیوندهایی داشت. در حالیکه میتران به نفقۀ ملّت فرانسه با «نشمۀ» خود خوش میگذراند، همسر رسمی او با گرو ملّتهای جهان سوم با انقلابیان نرد رهاییبخشی میباخت.
نظریۀ «انقلاب در انقلاب» اگر خطری داشت به همان کشورهایی مربوط میشد که برای «رهایی» آنها تدوین شده بود. نظریههای عقبماندگی – یا فلکزدگی – در کشورهایی مُضرّ هستند که عقبماندهاند و این نظریهها نیز یکی از عوامل عقبماندگی در آن کشورها هستند. آمریکای لاتین یک نمونۀ بارز از این عقبماندگی مضاعف در دورهای است که از فرانسه برای آنها نظریه صادر میشد و از زمانی نیز که این نمودهای عقبماندگی از میان رفتند، یا مردم عقلی پیدا کردند، دیگر به «ردِّ تئوری بقای» روشنفکرانی که هیچ اعتقادی به ترهات خود نداشتند نیازی نبود. حنای رژیس دبره، و محفل چپولهای دانیل میتران، که پسرش، ژان کریستف، به عنوان مشاور پدر در امور افریقا در قاچاق جنگافزار به آنگلا دست داشت و بارها به جرم رشوهخواری محاکمه و حتیٰ محکوم شد، در نزد ملّت فرانسه، که با آسانی نمیتوان سر او را کلاه گذاشت، رنگی نداشت و به تدریج همۀ این گروههای رسوا را از هضم رابع گذراند. خطر آش شلهقلمکار نظریههای عقبماندگی در کشورهایی است که برای آنها بار گذاشتهاند. در کشوری مانند ایران بود که «انقلاب در انقلاب» با انگلیسی شکستهبستۀ مسعود احمدزاده و بیانیۀ سیاسی امیرپرویز پویان به نظریۀ «مبارزۀ مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک» و «ردِّ تئوری بقا» تبدیل شد و وقتی، به گفتۀ لنین، این «تئوریها در تودههای» ابلهی که سرکردۀ آنها شکرالله پاکنژادها، بیژن جزنیها، و در سطح نازلتری، فرخ نگهدارها، مسعود رجویها و دیگر عقبماندههای ذهنی بودند «نفوذ کرد به نیروی مادی» تخریب کشور تبدیل شد. آن «انقلاب در انقلاب» نظریهای برای افلاس و فلکزدگی مردم ایران بود و به صورت فاجعهباری در ایران ۵۷ موفق شد. از بختِ بدِ مردم ایران بود که چنین اتفاقی، که در کمتر کشوری میتوانست بیفتد، در ایران افتاد و امروز، پس از چهار دهه، میتوان گفت که کشور را چنان نابود کرده است که حتیٰ اگر روند کنونی دگرگون شود دههها طول خواهد کشید تا اصلاحی در امور ممکن شود.
«انقلاب» در انقلاب ۵۷، به گونهای که از رژیس دبره تا چریکهای ایرانی آن را فهمیده بودند، جز انقلاب ضد ملّی نمیتوانست باشد. «نفوذ این تئوری» در گروههای مذهبی – از مذهبیان شرمگینی مانند جبهۀ ملّی تا نهضت آزادی و از ملایان «سیاسی» زندانی که از سیاست هیچ نمیدانستند تا مجاهدین خلق که تحت تأثیر کسانی مانند علی شریعتی قرائتی چریکیـ توتالیتر از اسلام عرضه کردند – بر صبغۀ ضد ملّی آن افزود : اگر از برخی استثناهای در طیف جبهۀ ملّی صرف نظر کنیم، میتوان گفت که هیچ یک از این گروهها تصوری از ایران و منافع ملّی آن نداشتند. دو گروه بزرگ چپ – با سرکردگی حزب توده و اقمار آن – و مذهبیها، حتیٰ اگر اقرار به لسان میکردند، هیچ تصوری دربارۀ امر ملّی نداشتند. کافی است کسی به اعلامیههای هر یک از این گروهها نظری بیاندازد که از آغاز انقلاب تا اشغال شرمآور «لانۀ جاسوسی» صادر شده و خبرهای مربوط به آش و شورباخوری جلوی همان «لانۀ جاسوسی» را بخواند که در فضای مجازی قابل دسترسی است. چنین کسی خواهد فهمید چگونه نظریههای رهاییبخشی جزئی از استراتژی همان امپریالیسم برای فلکزدگی ملّتهایی بود که دشمنان آشتیناپذیر درونی داشت و در لحظهای پرمخاطره دست در دست دادند تا با «انقلاب» ضد ملّی ایران را نابود کنند. همان رژیس دبره، که همۀ عیبهای او را گفتم، این هنر را نیز داشت که «خَلقِ کُرد» را به بانو متیران قالب کرد. پیشتر، سازمان ملل برای «ملّتهای بدون کشور» تسهیلات ویژهای را در نظر گرفته بود. برای وارد کردن «خلق کورد» در این مقوله و تخصیص امتیازهای ویژه به آن، دانیل میتران «مادر ملّت کورد» خوانده شد و ژیلبر میتران، پسر دیگر همان دانیل در «پارلمان اقلیم کوردستان» سخنرانی کرد. بدیهی است که نه مادر و نه پسر پیش از آنکه قرار شود نقشۀ خاورمیانه را بر هم بزنند، با رهنمودهای چپ افراطی فرانسه، از ژان پُل سارتر تا همین دبره، و جانفشانیهای پادوهای داخلی آنان، چیزی دربارۀ خلق کرد نشنیده بودند، اما منافع فرانسه ایجاب میکرد که اتفاقهایی در منطقه بیفتد، که افتاد!
با خاکستر «ایدئولوژیکی» که از سالها پیش از آن آل احمدها و شریعتیها در چشم ایرانیان کرده بودند چشم بسیاری از اینان کور یا کمسو شده بود و زمانی که آنان را زیر عَلَمِ «امتـ خلقها» هُل دادند نمیتوانستند ببینند که زیر کدام علم و کُتلی سینه میزنند. آنچه نه طیف گروههای چپ، نه طیف گروههای مذهبی نمیدانستند این بود که «انقلاب» در انقلاب آنان در کشوری اتفاق افتاده است که یک دولت ملّی درازآهنگ دارد و این امکان وجود دارد که روزی انقلابی دیگر در «انقلاب» آنان رخ دهد. چنین انقلابی، اگر اتفاق میافتاد، یا اگر بیفتد، میتواند به معنای شکست نهایی این هر دو طیف باشد. از دههها پیش، این اتفاق به صورت زیرزمینی در حال افتادن بود، اما دو نوع چشمبندی – چشمبندی خدا و ایدئولوژی چریکی، که سیاهزخم ذهن و شعور آدمی است – اجازه نمیداد که دیده شود. به نظر من، حتیٰ خداوند هم در جایی «وارثان خود بر روی زمین» را به حال خود رها میکند، یعنی اگر بتوان گفت مشیت الهی ایدئولوژیکی عمل نمیکند که پشتیبان همۀ بلاهت وارثان خود باشد. آن انقلابی که میبایست در «انقلاب» میافتاد، این روزها، در ایران، در حال افتادن است. در رخدادهای سالهای اخیر، برای کسی که چشمی داشت معلوم بود که «جمع کردن از کف خیابان» بدترین راه حلِّ ممکن است. اگر بخواهم به زبان اهل «جمع کردن» سخن بگویم میتوانم نظر آنان را به آیهای از سورۀ آل عمران جلب کنم.(۲) کوشش برای تبدیل یکی از کهنترین ملّتها به امّتـ خلقها بزرگترین اشتباهی بود که دو طیف مذهبی و ضد مذهبی انقلاب ۵۷ مرتکب شدند. همۀ وقایع روزهای اخیر – و ماهها و سالهای پیش از آن – دلیلی بر این تحول شگرف در کشور است که ملّت ایران انقلابی «ملّی» در انقلاب کردهاند و آن را پیش میبرند. این «انقلاب ملّی» تنها در ایران ممکن بود، و اینک که ممکن شده است پیش میرود. این جنبش ملّی نیازمند توضیحی است که در دنبالۀ مطلب خواهم آورد.
یادداشت
(۱) این مقاله در همان زمان به فارسی شکستهبستهای ترجمه شد و در مجلۀ نگین، به سردبیری محمود عنایت، برادر حمید عنایت، انتشار پیدا کرد.
(۲) نص و ترجمۀ فارسی آیه ای که به آن اشاره می کنم چنین است : «و البته نباید کسانى که کافر شدهاند تصور کنند این که به ایشان مهلت مىدهیم براى آنان نیکوست؛ ما فقط به ایشان مهلت مىدهیم تا بر گناه [خود] بیفزایند، و [آنگاه] عذابى خفتآور خواهند داشت.» وَلَا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِّأَنفُسِهِمْ ۚ إِنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدَادُوا إِثْمًا ۚ وَلَهُمْ عَذَابٌ مُّهِینٌ. آیۀ ۱۷۸، سورۀ آل عمران.
بخش دوم
روند تکاملی ملّت شدن یک قوم – یا اقوام – روندی پیچیده و بغرنج است و زمانی که یک قوم به طور تاریخی به ملّت تبدیل شد نمیتوان آن را به گذشته برگرداند. برعکس، امّت امری تاریخی نیست؛ جماعتی میتواند، در زمانی، و در شرایط خاصّی، در صورت امّت درآید، زمانی بپاید و از این پس نیز مانند دود به هوا رود. هر امّتی قائم به شخصی است که دارای فرّۀ ایزدی است و با افول او نابود میشود، زیرا امّت امری تاریخی نیست، معنوی است. وانگهی، تشکیل امّت در دورۀ پیش از مدرن ممکن شده و با آغاز دوران جدید نیز زمان آن برای همیشه گذشته است. نیازی به گفتن نیست که در کشورهایی که هنوز وارد دوران جدید نشدهاند بقایایی از واقعیت امّت میتواند وجود داشته باشد، اما وجود این عناصر پیش از مدرن تنها میتواند مانع تحقّق روند کامل تجدد شود. بیشتر کشورهایی که در بیرون میدان جاذبۀ غرب قرار گرفتهاند، به درجات مختلف، هنوز با این بقایای امّت، و مقولات و مباحث آن، درگیر هستند. بقایای عناصری از نظام امّت همچون مانعهایی هستند که در برابر تجدد و اندیشۀ آن عمل میکنند و تا زمانی که تصفیه حسابی با این مانعها صورت نگرفته باشد راه تحقّق مدرنیته هموار نخواهد شد.
در ایران، با پیروزی جنبش مشروطهخواهی، دوران جدید ایران آغاز شد. چنانکه از مذاکرات مجلس اول میتوان دریافت، همین مجلس نخست همچون مکان تدوین نظریهای برای تجدد ایرانی بود. نخستین امری که در این مجلس ظهور پیدا کرد، چنانکه در جای دیگری توضیح دادهام، «امر ملّی» بود و منطق همین «امر ملّی» بود که دیگر شئون کشور را مُتعیّن میکرد که تدوین قانون اساسی و نظام قانونها – یا حکومت قانون – در صدر آنها قرار داشت. در ایران، این امر ملّی امری تاریخی بود. به خلاف بسیاری از کشورهای جهان اسلام، و حتیٰ کشورهای اروپای غربی، که ناحیههایی از امّت بزرگ مسیح یا اسلام بودند، ایران توانست استقلال «ملّی» خود را حفظ کند و، بیشتر از آن، چیزی که تاکنون بیشتر توجه چندانی به آن نشده است، «روایتی» برای این استقلال «ملّی» تدوین کند. میدانیم که ایرانیان به هر صورتی «اسلام آوردند»، اما به تعبیری که جای دیگری به کار بردهام «ایمان نیاوردند». منظورم این نیست که ایرانیان مسلمان نبودند، اما با همین اسلام روایت خود از تاریخ و «هویت» خود را تدوین کردند و پیش بردند. نمونۀ بارز این روایت همان است که در شاهنامه آمده است که بیان «خاطرۀ» تاریخی ایرانیان است.
میدانیم که ایرانیان، در دورۀ اسلامی، بسیار زود به تاریخنویسی روی آوردند و کوشش کردند جایی برای گذشتۀ تاریخی خود در تاریخ «جهانی» باز کنند، اما تدوین این «خاطرۀ» تاریخی همۀ تاریخ ایران را در بر نمیگرفت. یکی از منابع این تاریخهای نخستین همان «خداینامههای» دوران باستان بود، اما فردوسی از این خداینامهها در صورت دیگر بهره گرفت و بر پایۀ آن «حافظۀ» تاریخی روایتی از «خاطرۀ» تاریخی ایرانیان عرضه کرد. یکی از وجوه تمایز ایران با دیگر کشورها همین مشروعیتیابی دوگانه برپایۀ «حافظه» و «خاطره» است. خاستگاه آنچه من «امر ملّی» مینامم همین مشروعیتیابی مضاعف است. تبدیل تدریجی قوم – و اقوام – ایرانی به ملّت از کهنترین روزگار در چنین شرایطی ممکن شد. قوم – و اقوام – ایرانی، که هرگز بخشی از هیچ امّتی نبود، توانست، بر پایۀ همین «امر ملّی»، سامانی از یک واقعیت تاریخی را ایجاد کند که در دوران جدید از آن به «ملّت» تعبیر کردهاند. این «سامانِ» قومی در ایران با تکیه بر تمایز دو وجه مشروعیتیابی ایجاد شد و در تحول تاریخی آن به ملّت تبدیل شد.
ملّیت ایرانی، مانند «امر ملّی»، که شالودۀ آن است، به خلاف آنچه دربارۀ امّت گفتم، امری تاریخی است، یعنی به طور تاریخی و در تاریخ تکوین پیدا کرده و ایرانیان توانستهاند نهال آن را با «خاطرهای» که از آن پیدا کردهاند آبیاری کنند : «زین آتش نهفته که در سینۀ» ماست …! رمز فهم بیشترین شعرهای حافظ در همین «سینۀ منی که ماست» قرار دارد. دلیل اینکه حافظ را هم میفهمیم و هم نمیفهمیم در همین نکتۀ ظریف نهفته است. به لحاظ «ملّی»، «ما» همه، به شهود، حافظ بودهایم، هستیم، همچنانکه حافظ ما بوده است؛ این «امر ملّی»، آن «آتش نهفته» را همه در سینه داشتهایم و همچنان داریم. بر هر امر تاریخی میتواند، در تحول تاریخی آن، آسیبهای جدّی وارد شود، اما اگر روند تکاملی ملّت به کمال رسیده باشد دستخوش فروپاشی از درون ممکن نمیشود. امّت با «ارتحال» شخصِ دارای فرۀ ایزدی از درون فرومیپاشد و تجدید آن ممکن نیست، در حالیکه یک ملّت تاریخی، به تعبیر ریچارد فرای، همچون سروی است که با هر بادی خم میشود، اما نمیشکند. نمیخواهم اینجا در جزئیات وارد شوم، بلکه کوشش میکنم مقدمات ابتدایی را به دست دهم که بتوانیم بفهمیم چگونه ناگهان «در آسمان آبی» امّتمداری ج.ا. «تندرهای انقلاب ملّی به غریدن آغاز کرد». من از بیش از دو دهه پیش، با فهمی که از تاریخ «امر ملّی» داشتم نظرها را به این برخاستن «قُقنس ایران از خاکستر خود» – تعبیر زرینکوب در تاریخ مردم ایران – جلب کرده بودم. در نوشتهای که پیشتر در همین جا دربارۀ بیانات گهربار یکی از معاونان ریاست جمهوری که گفته بود : «ما اصلاً با دولت و ملّت مسئله داریم» نوشته بودم که این «دولت» از «کسان به شما ناکسان رسید»؛ این عرعر خران شما نیز بگذرد! چرا؟ چون از خران شما بزرگتر هم بر این کشور چیره شده و فرمان رانده بودند، اما نه عرب، نه ترک، نه مغول و نه غلزاییان پیشاطالبانی چنین جرئتی به خود نداده بودند که با ملّیت «ما» مسئله داشته باشند. میتوان پرسید : چرا؟ پاسخ من این است : زیرا حتیٰ آنان هم میدانستند کجا فرمان میرانند.
انقلاب ملّی کنونی همان «امر ملّی» تاریخی ایران است که ناگهان از زیر خاکستر انقلاب اسلامی سر برآورده است. مشکل فرمانروایی با احمدی نژادها و رئیسیها، در دولت یکدست، این اشکال را دارد که کوری را به عصاکشی کوران دیگر میگمارند و گمان نمیبرند که چه پرتگاه هولناکی در پیش است. برکشیدن کوخنشینان آسانترین راه حکومت است، اما اینان باید بتوانند در زمان و مکانی حکومت کنند که دوران جدید و عصر ملّیتهاست. کوخنشینان، چنانکه از نام آنان برمیآید، موجوداتی هستند که وطن ندارند و چون وطن ندارند، و نمیدانند وطن چیست، آن را نابود میکنند. ابن خلدون، که خود عرب اصیلی بود و در زمان خود چیزی نبود که دربارۀ عرب نداند گفته است که عرب موجودی شهری نیست و نمیداند شهر چیست و آنگاه که بر شهرها مسلط میشود، برای اینکه بتواند زنده بماند، شهر را نابود میکند. بدیهی است که نابودی کامل شهرها در هیچ جایی ممکن نبوده است و همین شهرها بودند که ماندند و انتقام خود را از عرب گرفتند : آنان را فاسد کردند، و عصبیت عربی نابود شد. ابن خلدون مقدمۀ تاریخ خود را برای توضیح این زوال عصبیت نوشته است. ما هنوز نتوانستهایم توضیح دهیم که کوخنشینان چه بر سر ملّیت ایرانی آوردند، اما آیا این خیزش ملّی همان توضیح در عمل نیست؟ من فکر میکنم هست. این اجماع شگفتانگیز همۀ افراد یک ملّت کهن نشان از این دارد که در عصر ملّیتها میتوان برای مدتی منطق امر ملّی را مسکوت گذاشت، اما فائق آمدن بر آن ممکن نیست.
بخش سوم
انقلاب «ملّی» ایران از ویژگیهای ایران، به عنوان ایرانشهر، است که از دو سه دهۀ پیش من کوشش کردهام به برخی از وجوه آن اشاره کنم. اقوام ایرانی، از کهنترین ایام تاریخ این کشور، زیر لوای فرهنگ فراگیر آن وحدتی پیدا کردهاند که در سدههای اخیر از آن به ملّت تعبیر میکنند. این وحدت «ملّی»، به عنوان وحدت فرهنگی، بهرغم تنشهایی که پیوسته به عنوان یک اجتماع داشته است، این ویژگی بنیادین مهم را نیز داشته است که در دورههای حساس تاریخ ایران خود را از «دولت» جدا و بنیان قومی خود را حفظ کرده است. فروپاشی ایران، در یورش افغانان، به توپ بستن مجلس و کوشش برای تسخیر دوبارۀ ایران با تکیه بر سالداتهای روس از نمونههای این بیاعتنایی ملّت به نظم دولتی است که ملّی نبود : اگر دولت توان نگاهداشت وحدت ملّی و دفاع از حقوق ملّت را ندارد ضرورتی ندارد که مردم خون خود را برای حفظ دولتیان هدر دهند. جای شگفتی نیست که وقتی شاه سلطان حسین برافتاد و نادر برای دفاع از اجتماع ملّت ظاهر شد بخش بزرگی از مردم که به صفویان پشت کرده بودند به سپاهیان او پیوستند و شاه را به امان دیوانهای افغانی رها کردند تا از وحدت سرزمینی کشور دفاع کنند. برای این پیوستن عامّه به نادر نیز زمانی مُقدَّر شده بود و آنگاه که کار نادر به ماجراجویی کشید در شبی سر او را بریدند و فردای آن روز آن سر زیر پای کودکان افتاده بود. از ویژگیهای این پدیدار شدن یک ملّت آن است که این «ملّت» هر دولتی را دولت «ملّی» نمیداند. اگر بتوان گفت، هر دولتی تا زمانی دولت «ملّی» است که دولت وظیفۀ تأمین حقوق ملّت را بر عهده داشته باشد. از ویژگیهای تاریخ ایران این است که اجتماع ملّت امری اساسیتر از دولت آن بوده است. اغلب خربندههایی که بر ایران فرمان راندهاند نمیدانستهاند که ایرانی خود را متولی «دفاع از اجتماع ملّت» میداند نه گوشت دم توپ دولتهای ماجراجو! یک نمونۀ جالب توجه اقبالِ عامّه برای رفتن به جبههها در آغاز جنگ و پشت کردن به جبههها زمانی بود که خاک کشور آزاد شده بود، اما ماجراجوییهای ج.ا. به دلایلی که موضوع بحث من نیست میخواست جنگِ به عنوان «نعمت» را ادامه دهد. پیش از آنکه تمایز مفهومی دولت و جامعه در اندیشۀ سیاسی و در علوم اجتماعی جدید ظاهر شود، ایرانیان، پیوسته، نوعی آگاهی از تمایز میان دولت و اجتماع ملّت داشتهاند.
در ایران، این آگاهی از «حقوق ملّت» سابقهای طولانی دارد، اگرچه جریانهای آگاهیستیز نیز هرگز اندک نبوده است که به هر مناسبتی به دامن «مشایخ و مراجع» چنگ میزد تا به دولتی که خود بخشی از آن بودند نصیحت کنند که حقوق مردم را تأمین کند. بدیهی است که این واژههای نو که اینجا به کار میبرم همه جعل جدید هستند، اما هیچ جدیدی وجود ندارد که سابقهای در قدیم نداشته باشد. هر دورهای سطحِ خودآگاهی خود را داشته و، در ایران، فرهنگ مهمترین ابزار برای درافتادن با نظام ایدئولوژیکی دولت بوده است. در ایران، وحدت «ملّی» پیوسته وحدت فرهنگی «ملّی» در سطح اجتماع ملّت بوده است، اما نخست در جنبش مشروطهخواهی و با پیروزی مشروطیت بود که صورت جدیدی از خودآگاهی پیدا شد. با مشروطیت، فرهنگ در صورت قانونخواهی ظاهر شد. اینکه تا پیروزی مشروطیت ایران فاقد نظام حقوقی درستی بود تفصیلی دارد که اینجا نمیتوان به آن پرداخت، اما همین قدر اشاره میکنم که متولیان ادارۀ بخش بزرگی از نظام حقوقی کشور همان «مشایخ و مراجع» بودند که قانون شرع را مطابق میل و فهم خود تفسیر میکردند، یعنی نظام اجتماع ملّت را در خدمت منافع خود و برای حفظ دولت قربانی میکردند. پیشتر، در دوران قدیم تاریخ ایران، که ایرانیان ابزارهای لازم برای درافتادن با پیآمدهای نامطلوب این نظام حقوقی را نداشتند، ادب فارسی مکانی برای پیکار با «مشایخ و مراجع» بود، اما با آغاز دوران جدید، و آشنایی ایرانیان با مفاهیم جدید، پیکار برای حقوق جای ادب فارسی را گرفت. جنبش مشروطهخواهی از این حیث آغاز دوران جدید تاریخ ایران بود که ابزار جدیدی در دسترس ملّت میگذاشت تا بتواند حقوق خود را تأمین کند. با همین نظام حقوقی، ایران وارد دوران جدید خود شد، بنیاد «ملّت» واحد استوار شد و ملّت به بلوغ خودآگاهی رسید. نظام حقوقی جدید مهمترین دستاوردی بود که ملّت ایران به آن دست یافت، اما همۀ نیروهای سیاهیهای سدههای میانه، که با پیروزی مشروطیت و اعدام شیخ شهید عقبنشینی کرده بودند، بار دیگر به میدان آمدند.
انقلاب اسلامی انتقام «مشایخ و مراجع» از نظام حکومت قانون بود. این انقلاب، در آغاز، توانست با پراکندن خاکستر ایدئولوژی چپیـ شریعتی در چشم مردم آنان را از دیدن محروم کند. یکی دو دهۀ نخست پس از انقلاب، این طور القا میشد که زمان دولتهای ملّی گذشته است. این کوششی بود برای بیحسی موضعی دادن به ملّتی که گیجی انقلاب او را فراگرفته بود. کوشش برای تبدیل ملّت به امّت – و در نهایت بخشی از یک امّت بزرگتر – که فراهم آمده از جماعات بیهویت، پراکنده، بدوی و، بیش از هر چیز، دشمن ملّت ایران، از همان آغاز، محتوم به شکست بود، اما ایدئولوژی چپیـ شریعتی تنها مردم را از نعمت بینایی محروم نکرده بود، بلکه سازندگان آن ایدئولوژی خود نیز قربانی ایدئولوژی خود بودند و نتوانستند ببینند که بر روی کدام تپهای از شنهای مواج نشستهاند و زمانی که توفان به وزیدن آغاز کند آنان دیگر مکان و جهت خود را پیدا نخواهند کرد. اینکه در سالهای اخیر روند اعتراضهای مردمی، که از حقوق از دست رفتۀ خود آگاهی پیدا کردهاند، شتاب بیشتری گرفته است، در حالیکه حکومتیان روز به روز گیجتر شدهاند، اینکه از خاندان جلیل شریعتی و شریعتیچیان، و اتحاد شوم چپ وطنی صدایی بلند نمیشود، این همه، نشانۀ این واقعیت اسفناک تاریخ معاصر ایران است که عاملان و فاعلان دگرگونیهای سیاسی گروههایی از عقبماندههای ذهنی، از فدایی، مجاهد، پیکار، تودهای تا گروهکهای مذهبی، فراهم آمده بود که همه کلنگ به دست آمادۀ نابودی کشور، بنیان ملّیت آن، و دولت ملّی بودند، اما حتیٰ توان گذاشتن یک دو آجر روی هم را نداشتند. به نظر من، ورای همۀ توضیحهایی که میتوان از شکست کنونی ج.ا. داد این نکته اهمیت بیشتری دارد که رویکرد مسئولان آن نسبت به ملّیت ایرانی دعوت به خودکشی جمعی ما بود. بدیهی است چنین دعوتی در کشوری با چنان سابقهای تاریخی و خودآگاهی ملّی نمیتوانست در دراز مدت مورد اجابت قرار گیرد. من گمان میکنم که مسئولان ج.ا. جز این یک دعوت هیچ برنامۀ دیگری برای حکومت ندارند. برهان قاطع من بر این ادعا نیز در این اشارۀ به دعوت مجدد شورای نگهبان به اینکه گویا آنان «بر اجرای احکام شرع اصرار» دارند آمده است. آیا همین «اصرار» نیز نوعی دعوت به خودکشی ج.ا. نیست؟ مسئولان خود دانند!
رخدادهای اخیر آشکارا نشان میدهد که از خیل آن همه سازمان و گروه و گروهک چیزی جز «فعالان سیاسی» سخت متوسط و «تحلیلگران مسائل ایرانی» که دیگر وجود ندارد درنیامده است. در بسیاری از انقلابهای دیگر، از فرانسه تا انقلاب اکتبر، رهبرانی پیدا شدهاند که فکر کنند انقلاب آنان چگونه به بیراهه رفت؛ فعالان سازمانهای چپ و مذهبی ایران، که چنانکه به عیان در چهل سال گذشته دیدهایم، یکی از دیگری عقبماندهتر هستند در سنّت سیاست معاصر ایران پتویی سر کشیدهاند و در خیالات خود در روزهایی به سر میبرند که میتوانستند ژ.ث. به دست در خیابانهای تهران جولان دهند و فوکو مینوشت که «من تردیدی ندارم که این دستهایی که چنین بلند شدهاند نمیتوانند شکست بخورند». با مایه از بلاهت، فوکو، و آنان که دل به عشوۀ او سپرده بودند، تنها میتوانستند شکست بخورند. نه فوکو و نه فریفتگان او نمیدانستند ایران چگونه کشوری و ملّیت ایرانی چگونه ملّیتی است. این کشور و این ملّت که بسیار کوشش کردهاند توضیح دهند که هرگز وجود نداشته است، چون هم کشور بود و هم ملّت، و اهمیتی ندارد که علوم اجتماعی جدید چه سفسطهای میتواند دربارۀ آنها ببافد، اینک، همۀ رشتههای آنان را پنبه کرده است. انقلاب ملّی ایران در راه است، میتوان آن را فهمید، اما میتوان همچنان «اصرار» داشت. بدیهی است که در این صورت انقلاب راه خود را خواهد رفت. آنگاه که چرخ انقلاب راه افتاد هیچ «اصراری» نخواهد توانست زیر آن له نشود.
نه! این برف را دیگر سرِ ایستادن نیست!
بخش چهارم
انقلاب ملّی، بهرغم آنچه مخالفان آن از هر طیفی میخواهند القا کنند، انقلابی برای تأمین حقوق یک ملّت تاریخی است. بخت با ایران و ملّت ایران یار است که در هر مناسبتی «امر ملّی» در صورتی دیگر پدیدار میشود و همچون فرشتۀ نگهبان هستی ملّی ماست. یک ملّت، به عنوان جامعۀ مدنی، در دوران جدید، مطالباتی دارد. در کشورهای دموکراتیکی – نه «مردمسالاری» که به قول افلاطون سلطۀ اوباش بر اجتماع است – حزبها و نهادهای جامعۀ مدنی این مطالبات را نمایندگی میکنند و در درون رابطۀ نیروهای موجود بخشی یا همۀ آن مطالبات را به دست میآورند. جامعۀ مدنی جدید اجتماع گروههای گفتگو و چانهزنی است و همین باز بودن دائمی درِ گفتگو و چانهزنی است که اجازه نمیدهد هر تنشی به بحرانی در اعماق جامعه تبدیل شود و آن را از درون نابود کند. آنچه امروز در ایران اتفاق میافتد، و میتوانم گفت موجب شگفتی نه تنها خود ایرانیان، بلکه جهانیان شده است، با توجه به این نکته در اندیشه و فلسفۀ سیاسی جدید قابل فهم است. در بخشهای نخست این یادداشتها، یکی دو بار، به پراکندن خاکستر ایدئولوژیکی چپیـ شریعتی در چشم مردم و کوری گذرای مردم ایران اشاره کردهام. پیشتر نیز در یکی دو رسالۀ اخیر گفته بودم که در ایران، از سدهها پیش، «امر ملّی» تکوین یافته بود و همانجا نیز توضیح داده بودم که نخستین مکانی که این «امر ملّی» در صورتی نوآئین پدیدار شد مجلس اول مشروطیت بود و بر مبنای همین «امر ملّی» نظام حقوقی یک ملّت تدوین شد و این ایران را به کشوری مدرن، «در عِدادِ دُولِ مشروطه»، تبدیل کرد.
به این اعتبار، نخستین «انقلاب ملّی» ایران مشروطیت بود که با تدوین نخستین قانون اساسی ایران را «در عِدادِ دُوَلِ مشروطه» درآورد. میدانیم که دستخط مشروطیت را مظفرالدین شاه صادر کرد و دستور داد مجلس شورای ملّی تشکیل شود. تا اینجا، بخش بزرگی از مطالبات مردم با گفتگو و چانهزنی به دست آمد. در این مرحله جنبش مشروطهخواهی مردم ایران از نوع انقلابهایی بود که فیلسوفان سیاسی آنها را «انقلابهای برای تاسیس آزادی» نامیدهاند. در ایران، چنین انقلابی، که یکی از نویسندگان عصر مشروطیت آن را «انقلاب سفید» نامیده و گفته است که با کودتای محمدعلی شاه و به توپ بستن مجلس «به انقلاب سرخ تبدیل شد»، یعنی درِ گفتگو و چانهزدن بسته شد و غرش توپها بر مطالبۀ حقوق سایه افکند، گامی بزرگ به سوی ایجاد نظام حکومت قانون بود، اما نیروهای کهن و فرسودۀ سلطنت قاجاری و روحانیت مندرسی، که کاری جز وصله انداختن بر دلق مُرقَّع خود نداشت، آرایش نویی به سپاه جهل و تاریکی دادند تا بتوانند آب رفته را به جوی آرند که نشد و حتیٰ از یاری سالداتهای روسی هم آبی گرم نشد. بدین سان، نخستین «انقلاب ملّی» ایران پیروز شد و مردم توانستند حقوقی را که از سدههای پیش از آنان گرفته شده بود بازپس گیرند.
با توجه به رخدادهایی که از آن پس اتفاق افتاد، گاهی از شکست مشروطیت در ایران سخن گفتهاند. این تعبیر، در اطلاقِ آن، سخن درستی نیست، زیرا آنگاه که یک بار حقوق به دست آمد بازپس گرفتن آن کار آسانی نیست، و حتیٰ ممکن نیست. وانگهی، حقوق هرگز یک بار برای همیشه به دست نمیآید؛ به دست آوردن حقوق روندی طولانی و مسیر آن نیز راهی پرسنگلاخ است، زیرا حقوق از مقولۀ آرمانشهرها نیست که، شاید، یک بار برای همیشه و در تمامیت آن تحقّق پیدا کند و البته همۀ آن نیز به یکباره از دست برود. حقوق از واقعیتهای سخت اجتماع انسانی و برآیند رابطۀ نیروهاست؛ در زمان و مکان مناسب، به دست میآید و گاه ممکن است همه و یا بخشی از آن تعطیل شود، اما آنچه در روند کسب حقوق اهمیت دارد آگاهی از آن است که با زوال احتمالی همه یا بخشی از حقوق نابود نمیشود. عامل تحول تاریخی آن حقوق نیست، این خودآگاهی است! فهم این نکته برای اهل ایدئولوژی و پاسداران نظام کهنه آسان، یا حتیٰ ممکن، نیست. در تاریخ ایران، دو فردی که تجسم چنین جهلی بودند همانا شیخ فضلاﷲ و محمد علی شاه هستند. اگر آنان بهای گزافی به این «اصرار» در جهل خود پرداختند به سبب این بود که آنان به بازپس گرفتن تنها بخشی از حقوق مردم رضایت ندادند و گمان میکردند که حتیٰ پذیرفتن بخشی از حقوق مردم میتواند رخنهای در ارکان فرسودۀ «دو شعبۀ استبدادِ» دینی و سیاسی (تعبیر میرزای نائینی در همان زمان) ایجاد کند. زمانی که تنها فرمان مشروطیت صادر شده بود، رابطۀ نیروها در ایران و منطقه به گونهای بود که هنوز این امکان وجود داشت که بتوان دامنۀ حقوق را محدود نگاه داشت، اما آنگاه که غرش توپها بلند شد و با بسیج عمومی مردم لولههای توپ مردم در برابر لولههای توپ نیروهای استبداد قرار گرفت تردیدی نبود که استبداد محتوم به شکست است.
باری، امروزه، نزدیک به صد و بیست سال پس از پیروزی مشروطیت، حقوق مردم ایران، و آگاهی مردم از حقوق خود، به یک کُلِّ تجزیه ناپذیر تبدیل شده است. نباید توهّمهای ایدئولوژیپردازان انقلاب اسلامی، از آل احمد و شریعتی تا استادان ریز و درشتی که دانشگاههای از صافی انقلاب فرهنگی گذشته تحویل جامعه دادهاند ما را – و البته حکومتیان را – فریب دهد که مردم تکلیفهای بسیاری دارند، اما هیچ حقوقی ندارند. جنبش مشروطهخواهیِ مردمِ ایران انقلابی ملّی برای بازپس گرفتن حقوق ملّت از «دو شعبۀ استبداد» بود. پیروزی مهم آن جنبش، بهرغم آنچه بر آن و هواداران آن رفت، ایجاد نظام حقوقی و نهاد آن، دادگستری، بود. تاریخ معاصر نشان داده است که مردم ایران هرگز نتایج این پیروزی را به فراموشی نسپردهاند. در این مورد نیز – بویژه در این مورد نیز – «خاموشی برهان فراموشی» نیست. دولتمردانی که نه چیزی از دولت میدانند و نه دریافت روشنی از سرشت خاطرۀ جمعی ملّتی دارند که بر آنان فرمان میرانند بیهوده گمان میکنند که هر خاموشی برهان فراموشی است. از اساسیترین ویژگیهای دوران جدید این است که انسانِ مُکلَّف به انسان دارای حقوق تبدیل شده است؛ ذات – یا سرشتِ – انسان دوران جدید، که فیلسوفان سدهها دربارۀ آن نظریه بافته بودند، حقوق انسانی اوست. انسانی که در گذشته «گرگ انسان» بود، با حقوق، به تعبیر کمتر شناخته شدهای از همان تامس هابز، به «خدای انسان» دیگر تبدیل شده است. گرفتن این حقوق از انسان دوران جدید تبدیل او از «خدا» به «گرگ» است. آنگاه که حقوق مردم یک بار داده شد – یعنی مردم حقوق خود را گرفتند، چنانکه در مشروطیت گرفتند – دیگر پس گرفتنی نیست. «خدعه» در چنین شرایطی نشانۀ زیرکی نیست؛ دلیل بیدانشی به سرشت اجتماع دوران جدید و انسان نو است. مردمی که نسبت به حقوق خود خودآگاهی پیدا کرده باشند – و سدهای نیز بر تکوین این خودآگاهی گذشته باشد – ملّتی است شکستناپذیر؛ میتوان در شرایط برابر با او گفتگو کرد – و چانه زد – اما نمیتوان با «خدعه» بر سر او کلاه گذاشت و حقوق او را گرفت.
بخش پنجم
گفتم که انقلاب ملّی «انقلابِ در انقلابِ» یک ملّت تاریخی برای بازپس گرفتن حقوقِ از دست رفتۀ تاریخی است. این «انقلاب» جنبشی در خلاف جهت انقلابی است که پیشتر موجب از دست رفتن حقوق ملّت شده بود. انقلاب ملّی، به معنایی که من به کار می برم، در تداول کهنتر آن در اروپای آغاز سدۀ بیستم، انقلاب یک ملّت، و نیز جنبش قانونخواهی، است. در ایران، چنانکه بارها گفتهام، خاستگاه ملّت، در معنای جدید آن، «امر ملّی قدیم» بود و همین امر ملّی «قدیم»، با مشروطیت، صورتی نوآئین به خود گرفت و ملّت «جدید» ایران را به وجود آورد که از کهنترین روزگاران امری پیچیده بوده است. این ملّت، از همان کهنترین روزگاران، وحدت کثرتها بود و در تحول تاریخی آن نیز بازماند و به هر مناسبتی در صورتی نوآئین، بار دیگر، پدیدار شد. پیشتر، بارها، گفتهام که مجلس اول مشروطیت، برابر صورت مذاکرات آن، همان مکان پدیدار شدن این نظام گفتاری ملّتِ واحد در کثرتِ آن بود. در آن زمان تاریخی و مکان جغرافیایی، در جریان جنبش مشروطهخواهی، بود که ملّت ایران تجسم بیرونی پیدا کرد و روح خود را نیز در «پیکر سیاسی» – body politic در تداول نویسندگان سیاسی – ایران دمید. در آن زمان و مکان، وحدت تاریخی «ما» تحقّق پیدا کرده بود و به طور اسرارآمیزی ماند. پیشتر نیز توضیح دادهام که جنبش مشروطهخواهی، به خلاف برخی دیگر از انقلابهای دوران جدید، مبتنی بر نظریهای یا نظام گفتاری نبود، اما با پیروزی آن جنبش و تشکیل مجلس اول، «در عمل»، تدوین شد. این سخنان را از این حیث تکرار میکنم که این جنبش کنونی همسانیهایی با «انقلابِ» نخست مشروطیت دارد و مهمترین آن همسانیها این است که چون انقلاب ملّی برای بازپس گرفتن حقوق است، از بنیاد خشونتپرهیز است. اشارهای که پیشتر به سخن یکی از نویسندگان زمان مشروطه کردم، مبنی بر اینکه «انقلاب سفید ایران به انقلاب سرخ تبدیل شد»، ناظر بر این یک نکتۀ پراهمیت بود که انقلاب ملّی برای بازپس گرفتن حقوق، از بنیاد با خشونت تعارض دارد، مگر اینکه بر آن تحمیل شود.
در جنبش کنونی، «ملّت» ایران، از آنجا که قانونخواه است، به طور غریزی، این را میداند و از زمان پیروزی مشروطیت نیز میدانست. رخدادهای مشروطیت نشان داد که محمد علی شاه نمیدانست؛ من گمان میکنم بسیاری از حکومتگران کنونی نیز نمیدانند. بنابراین، اگر این «انقلاب سفید نیز به سرخ تبدیل شود» تاریخ مسئولیت آن را در کارنامۀ اینان خواهد نوشت. این سخنان پیچیده را به عمد پیچیدهتر میگویم که بگویم که انقلاب ملّی ایران همه چیز است مگر آنکه تحلیلگران رسانهها و، بدتر از آن، سلبریتیها ادعا میکنند. خود اینان به عنوان شهروندان کشور میتوانند قابل احترام باشند، اما عقایدشان به هیچ وجه! مگر اینکه کسی از میان آنان سخنی قابل اعتنا بگوید. گروههایی از اینان، در حوزۀ عمومی، از مشکوکترین افراد فراهم آمدهاند. به عنوان مثال، وقتی خوانندهای ادعا میکند که سیاسی نیست و به مناسبت دیگری نیز ناگهان سیاسی میشود شارلاتانی است که به نرخ روز و از جیب مردم نان میخورد؛ نه آن سخن نخست او ارزشی دارد و نه، به طریق اولیٰ، این سینه چاک کردن کنونی برای مردم! ایرانیان، بهرغم ادعایی که در مواردی دارند، علاقۀ بسیاری نیز به تأئید دیگران – بویژه بیگانان – دارند. بدیهی است که باید بسیار سپاسگزار بود که دیگران از ما حمایت میکنند، اما حمایت آنان، اگر اعتباری سخنان آنان نداشته باشد، ارزش و اعتبار چندانی ندارد و نباید به هر مناسبتی تکرار کرد که فلان به اصطلاح سلبریتی، که مشکل خواب دارد و …، چه مزخرفی میگوید. وظیفۀ کنونی ما فهمیدن از درون اتفاقی است که در حال افتادن است. توضیح من نیز مبنی بر اینکه رخدادهای کنونی انقلابی ملّی در انقلاب است، به هیچ وجه، تحمیل «نظری» بر عملی که در حال انجام است نیست، بلکه برعکس افکندن پرتوی بر «عمل» ملّت است تا برخی از زوایای اتفاقِ در حالِ افتادن روشن شود و منتظر نباشیم که منجیانی مانند چامسکی و ژیژک به فریاد ما برسند. هر نظریهای که بتوان دربارۀ رخدادهای کنونی مطرح کرد فرضیهای برای فهمیدن اتفاقی است که بیش از صد سال است که در ایران در حالِ افتادن است. نظریۀ منسجم زمانی تدوین خواهد شد که اتفاق افتاده و به پایان رسیده باشد.
به عنوان مثال، آنگاه که ژیژکنامی ادعا میکند که از ایران یاد میگیرد و میداند که بزودی در امریکا و لهستان هم همین اتفاق خواهد افتاد باید گفت که همین یک ادعا مرتبۀ فلسفهدانی «ملیجکالفلاسفه» را نشان میدهد. پیشتر نیز فیلسوفی جدیتر از این دلقک دستخوش توهّم دیگری شده و به حساب مردم ایران ادعاهایی کرده بود، اما شگفت اینکه اولین شکستخوردۀ انقلاب اسلامی همان فوکو بود. انقلاب «ملّی» ایران اگر تنها یک درس داشته باشد ردِّ تئوری «انقلاب» همان ژیژک و شرکای او در داخل کشور است. وانگهی، در این انقلاب کنونی ایران چه اتفاقی میافتد که قرار است هم در امریکا و هم در لهستان بیفتد؟ گویا این ملیجک هم مانند مُقلِّدان داخلی او فکر میکند آنچه در ایران اتفاق میافتد علیه نئولیبرالیسم است که وجه اشتراک امریکا و لهستان هم هست، یا باید باشد. اینکه چرا هر به اصطلاح سلبریتی به خود اجازه میدهد، ضمن مشغولیتهای بسیار دیگری که دارد، نظری هم دربارۀ ایران بدهد بر من معلوم نیست، اما یک نکته روشن است و آن اینکه ایرانی تاریخ میسازد، ولی منتظر است هر کسی نیز که هِرّ را از بِرّ تشخیص نمیدهد تأئید کند که او کار مهمی انجام داده است. اصطلاح زشت سلبریتی، که از سر ناچاری به کار میبرم، حتیٰ اگر فیلسوفی در حدِّ فوکو یا آدم متوسطی مانند ژیژک بوده باشد، به کسی گفته میشود که همه چیز در خدمت شهرت اوست و جز برای افزودن بر این شهرت دهان باز نمیکند، و دست نمیجنباند. اینکه اینک همان بزرگوار هوادار زن یا جوان ایرانی شده است معلوم است که این هواداری چند نفری بر شمار دنبال کنندگان وِل مُعطَّل او میافزاید، و این درآمد دارد. رخداد مهم در «نظریه» اتفاق نمیافتد، نظر تابع عمل است و فهم این عمل کنونی جز برای کسانی که عمل آنان تحولی در تاریخ ایجاد میکند، پیش از آنکه به پایان رسیده باشد، ممکن نیست. کسانی مانند فوکو و ژیژک آشوبطلبان حرفهای هستند و هیچ چیزی مانند آشوبطلبی از انقلاب ملّی برای بازپس گرفتن حقوق ملّت بیگانه نیست. اینکه ژیژک و یاران او پای امریکا و لهستان را نیز به وسط میکشند به معنای این است که نمیدانند چه اتفاقی در ایران میافتد. اینان در امریکا و لهستان به دنبال سرنگونی حکومت قانون هستند، هم چنانکه فوکو در ایران بود، و این ربطی به انقلاب ملّی ایران ندارد که مهمترین هدف آن ایجاد حکومت قانون است.
بخش ششم
انقلاب اول مشروطه نیز مانند انقلاب ملّی کنونی جنبشی بدون رهبری بود. رهبری زمانی پیدا شد که آن انقلاب، با به توپ بستن مجلس ملّی، تعطیل شد و بازپس گرفتن آن به انقلابی دیگر نیاز داشت. در این انقلاب دوم، که ملّت و مجلس ملّی در برابر لولههای توپِ شاهِ بازیچۀ روس قرار گرفت، از این حیث به وجود رهبری نیاز پیدا کرد که قدرت سیاسی به خشونت دست زد و آن را نیز به مردم تحمیل کرد. محمدعلی شاه، اگرچه ادعا میکرد که امضای مشروطه را او از شاه فقید گرفته و خود را ضامن آن میدانست، اما اعتقادی به چنان نظامی نداشت. او دستپرودۀ آموزگار روسی بود و گسترۀ کشور او از محدودۀ سفارت زرگنده فراتر نمیرفت. آنچه او از سیاست جدید نمیدانست این بود که لولههای توپ روسی تا زمانی میتواند کارساز باشد که مردم تصمیم به پایداری نگرفته باشند. در برابر پایداری مردم، «به عنوان پیکر واحد» – en corps در تداول نویسندگان سیاسی – لولههای توپ نمیتواند کارساز باشد. در رویارویی میان یک ملّت، «به عنوان پیکر واحد»، ملّت سلاح خود را که در آغاز بیسلاحی است انتخاب کرده است، زیرا پیکار برای حقوق از دست رفته خود مهمترین و برترین «سلاح» است. آنگاه که رویارویی آغاز شد انتخاب سلاح با قدرت سیاسی است و همین قدرت سیاسی سلاحی را که ملّت با آن حقوق خود را بازپس خواهد گرفت به او تحمیل میکند. این انتخابِ سلاح واپسینِ انتخاب دولت نیز هست! قدرت سیاسی اگر در معنای دقیق دولت باشد هرگز اجازه نمیدهد بحران ژرفایی بیسابقه پیدا کند و به این واپسین انتخاب بیانجامد. اگرچه ماکس وبر گفته بود که «دولت انحصار اِعمال خشونت» را دارد، اما قدرت سیاسی که دولت باشد هرگز به این «انحصار» خود توسل نمیجوید و بابِ گفتگو و چانهزنی را همیشه باز نگاه میدارد، زیرا آنگاه که توپهای دو طرف به غریدن آغاز کردند احتمال شکست قدرت سیاسی بیشتر از احتمال شکست یک ملّت است. منظور من پیروزی در نخستین نبرد نیست، بلکه در نبرد «سرنوشت» است. به بیان دیگر میخواهم بگویم : یک ملّت حتیٰ اگر شکست بخورد پیروز است!
انقلاب ملّی، به معنایی که من به کار میبرم، جنبش یک ملّت برای بازپس گرفتن حقوق ملّی است. در این انقلاب، مردم، یا ملّت، به عنوان «یک پیکر واحد»، نیازی به رهبری ندارند، زیرا همه به عنوان «یک پیکر واحد» رهبرند. گروههای پراکندهای از افراد به رهبری نیاز دارند تا عمل آنان را هدایت کند و بتواند از این راه آنان را به صورت «یک پیکر واحد» سازمان دهد. اینکه میگویم انقلاب «ملّی» انقلاب یک ملّت تاریخی واحد است ناظر بر همین نکتۀ پراهمیت است که هم مشروطیت رهبری جز ملّت واحد نداشت و هم در جنبش کنونی معجزۀ تجدید وحدت ملّی و آگاهی از آن به وقوع پیوسته و ملّت را از حقوق خود آگاه ساخته است. این خودآگاهی ملّی و آگاهی از حقوق ملّی به نوعی رهبری جنبش را در دست دارد. قدرت سیاسی میتواند انتخاب واپسین سلاح، یک رهبری «دیگر»، را بر جنبش تحمیل کند، اما میتواند در این مرحله همۀ حقوق و آزادیهای ملّت را به رسمیت بشناسد.
این اساسیترین نکتهای است که باید برای فهم سرشت رخدادهای کنونی به آن توجه داشت. دلیل اینکه گروههای بسیار چپ و راست، در بیرون حکومت، و نیز «نخبگان» داخل رژیم، هیچ نمیتوانند بگوید که نظام را به کار آید جز این نیست که همۀ آنان به یک درجه از اندیشۀ «وحدت ملّی» ما و سرشت آن بیگانهاند و از اینرو، دانسته یا ندانسته، مخالفان این وحدت ملّی نیز هستند. دربارۀ گروههای چپ و راستِ مخالفان نیازی به توضیح نیست، اما دستکم از دههای پیش من گفتهام که در داخل نظام حکومتی، از دانشگاهها و نهادهای پژوهشی تا همۀ نهادهای حکمرانی، همین ضد ملّیون نمایندگانی دارند و در همۀ آنها نفوذ کردهاند. این مطلب بحثی نیست که من بتوانم اینجا – در شارع عامّ – باز کنم، اما همین قدر اشاره میکنم که وقتی سرمایۀ تعهد به نظام یک انگشتری عقیق، یک ریش سه روزه، که بتوان آخر هفته زد، پیراهن روی شلوار باشد از خاوریها تا طالبزادههای مرحوم در خُلَل و فُرَج آن میلولند و در چنین شرایطی نیز که هوا پس است به نظریهپردازان آن چیزی تبدیل میشوند که هرگز اعتقادی به آن نداشتهاند.
مشکل قدرت سیاسی کنونی ایران این است که، چون هرگز یک قدرت ملّی نبوده، بسیاری از ظرایف تاریخ تحول ملّتی را که بر آن فرمان میراند نمیداند و اینک ناچار خود را در میدانی مییابد که تصوری از مختصات جغرافیایی آن ندارد. تاریخ ما تاریخ ملّی است و با توهّم امّتی که سر در چنبر اطاعت دارد، و همیشه خواهد داشت، فرمان راندن بر او ممکن نیست. ملّتی که پس از انقلاب اسلامی بر اثر فریفته شدن به ایدئولوژی امّتی این نکته در تاریخ ملّی ما را فراموش کرده بود اینک میداند که ملّتی مغفول بوده است. قدرت سیاسی میتواند بفهمد که ملّت پای از محدودۀ ایدئولوژی امّت بیرون گذاشته است و تبدیل دوبارۀ او به امّت از طریق گفتاردرمانی شریعتیمآب ممکن نیست. قدرت سیاسی، در توهّمهای امّتی خود، ملّت را به میدان نبردی کشانده است که امکان پیروزی در آن ندارد؛ اینک میتواند با گفتگو و چانهزنی با ملّت راه حلّی عُقلائی پیدا کند، اما میتواند انتخاب واپسین سلاح را بر ملّت تحمیل کند.
بعدالتحریر : گرد آوردن چند تنی که از استادی دانشگاه «حکم دولتی» آن را دارند و بسیاری از آنان حتیٰ با معیارهای ج.ا. هم استاد نیستند، دندان روی جگر میگذارم تا نام آنان بر قلم جاری نکنم، برای پیدا کردن راه حل، نشان از این دارد که قدرت سیاسی ارادهای برای پیدا کردن راه حلی عقلائی ندارد. اکثر این جماعتِ «استاد» جیرهخواران این قدرت سیاسی هستند و بیرون از آن در هیچ جایی جایی ندارند. بسیاری از همین استادان در مناصب مهم بودهاند و خود عاملان وضع کنونیاند. در وضعی چنین بحرانی نمیتوان پیدا کردن راه حل را به تشریفات گرد آوردن چند جیرهخوار برگزار کرد. آقایان باید خود بدانند که اکثریت این استادان ساختههای خود آنان است و بیرون دانشگاه «مادر» هیچ جا به حساب نمیآیند.
بخش هفتم
گفتم که قدرت سیاسی میتواند انتخاب آن سلاح «دیگر» را به ملّت تحمیل کند، اما هیچ قدرت سیاسی، هر قدرتی که داشته باشد، البته اگر اندک عقل حکمرانی نیز داشته باشد، همۀ کوشش خود را به کار میگیرد تا بحران چنان ژرفایی پیدا نکند، ملّت و دولت روـ درـ روی یکدیگر قرار نگیرند و باب گفتگو بسته نشود. در دوران جدید، هر بنبستی در یک نظام حکومتی به ضرر قدرت سیاسی و به سود ملّت است. فرمانروایان ج.ا. نه تاریخ «خود» را میدانند و نه تاریخ ملّی «ما» را! منظورم از تاریخ «ما» روشن است؛ ما ایرانیان از دیرباز ملّتی بودهایم و ملّت ماندهایم. بدیهی است که این یک شعار سیاسی نیست، برعکس، یک واقعیت تاریخی است. منظورم از تاریخِ «خودِ» فرمانروایان تاریخِ اسلام است. اینان آن تاریخ را نیز نمیدانند و گمان میکنند تاریخ آنان همان خیالاتی است که «خود» جعل کردهاند. این خیالات تنها سرمایهای است که آنان دارند و سدههایی نیز آن خیالات را به مردم تلقین کردهاند و عامّۀ مردم نیز، در شرایطی که آن خیالات با منافع آنان تعارضی پیدا نمیکرد، دل به عشوۀ اینان دادهاند. یکی از آن خیالات، که به یکی از بدیهیات تاریخ تشیع نیز تبدیل شده است، ظلمستیزی ارباب عمایم در تاریخ است که ما در هیچ جایی نشانهای از آن نمییابیم. در معارف دینی، ظلم معنای اجتماعی «روشن و واضحی» ندارد و از آنجا که معنا و مضمون ظلم معلوم نیست ارباب عمائم نیز نمیتوانستهاند عاملان ستیز با آن باشند. وانگهی، از آنجا که ارباب عمائم تاریخ «خود» و تاریخ «ملّی» ما را نمیدانند، از علم سیاست نیز هیچ بهرهای ندارند، و نمیتوانند داشته باشند. نهایت سیاستدانی آنان، به طور تاریخی، در اکثر موارد، دعا برای سلامتی اعلیٰ حضرت و، در موارد نادری، در مواردی که از زمان قاجاران به بعد شاه سستعنصری بر کشور فرمان میرانده، مخالفت با او در محدودۀ منافع آنان بوده است، اما آنچه در هر دو موردِ موافقت و مخالفت مشترک بود «غیر سیاسی» بودن آن دو بوده است.
توضیح این نکته، در مورد دو سدۀ گذشته، تفصیلی دارد که اینجا نمیتوان به آن پرداخت و موضوع بحث من در اینجا نیست، اما با نیمنگاهی به علم بدیعِ «تاریخ مبارزات روحانیت»، که چهار دهه است دانشجویان را با آن مغزشویی میکنند نشان میدهد که آنچه میان گروهکهایی مانند سوسیالیستهای خداپرست، گروهک امّت و جنبش، نهضت آزادی «ایران»، مجاهدین خلق «ایران»، و نویسندگان بسیار متوسطی مانند آل احمد، علی شریعتی، از مرتضیٰ مطهری تا حسینعلی منتظری مشترک است همانا سیاستندانی آنان است. بررسی بیانیههای سیاسی آن گروهکها و سازمانهای «سیاسی» و نوشتههای این گروه اخیر نشان میدهد که چیزی که بتوان آن را «سیاست اسلامی» خواند وجود ندارد. همۀ این سازمانها و نویسندگان، به درجات مختلف، ناچار، مارکسیستهای شرمگین بودهاند و چون سیاست نمیدانستهاند هرگز نفهمیدهاند که مارکسیستهای «اسلامی» هستند. اگر با فاصلهای از این ایدئولوژی درست در آن نظر کنیم آنچه دیده میشود مارکسیسم هضمنشده و مسلط آن است و از اسلام چیزی در آن دیده نمیشود. این ترکیب مارکسیست اسلامی، اگر درست فهمیده شده باشد، چیزی از سنخ ترکیب «عبادیـ سیاسی» است. هر مؤمنی که دریافتی غیر ایدئولوژیکی از اسلام داشته باشد در هیچ چیز «عبادیـ سیاسی» چیزکی از اسلام نخواهد یافت. مورد جالب توجه در زمان ما نوشتههای سراسر التقاطی مرتضیٰ مطهری است. میدانیم که در میان انواع رطب و یابسهای بافته دربارۀ جامعهشناسی، فلسفۀ اخلاق، فلسفۀ تاریخ، تعلیم تربیت در اسلام و … اثری نیز دربارۀ اقتصاد سیاسی وجود داشت که بلافاصله پس از پیدا شدن نسخۀ دستنوشته و انتشار آن جمعآوری و نسخههای آن خمیر شد و تاکنون نیز جز نسخههای اندکی از آن در مجموعههای خصوصی در دسترس نیست. سبب این امر آن بود که حتیٰ مسئولان ج.ا. که چیزی از اقتصاد نمیدانستند با ورق زدن نخستین صفحههای آن فهمیده بودند که آن مرحوم، چون اقتصاد نمیدانسته، و مارکسیسم مذهب مختار زمان بود، مقدار بسیار مارکسیسم را با قشر نازکی از لعاب اسلام تحویل مؤمنان داده بوده است. پیش از او، دانشمندی مانند محمد باقر صدر، که عربی جدید میدانست و از این طریق با برخی منابع علم جدید آشنایی به هم رسانده بود، پی برده بود که اقتصاد در معنای علمی آن در اسلام، که دین است، نمیتواند تدوین شود. مطهری در تعصب شدید ایدئولوژیکی دینی، و در توهّم اینکه اسلام دین «جامع» است و «هیچ رطب و یابس» نیست که حکم آن در آن موجود نباشد، گمان میکرد که علمای پیش از او به این مرتبه از علم نرسیده بودهاند.
مطهری قربانی مضمون آن ضربالمثل فرانسوی شد که میگوید : «دشمن خودت را درست انتخاب کند، زیرا مثل او خواهی شد!» او، از فرط دشمنی با مارکسیسم، در برخی مباحث مارکسیست شده بود، اما عصبیت دینی او اجازه نمیداد که بداند با یک دریافت قرون وسطایی از دیانت نمیتوان با ایدئولوژیهای دوران جدید درافتاد. یک مورد جالبتر کتاب مفصل حسینعلی منتظری دربارۀ ولایت فقیه است که در سالهای نخست پس از انقلاب به صورت درسهایی تقریر شده بود و از آن درسها کتاب مفصلی به عربی و فارسی فراهم آوردهاند. منتظری، مانند همۀ فعالان «سیاسی» روحانیت زمان شاه، برای اجرای احکام شرع فعالیت میکرد و اگر در آن زمان از او پرسیده میشد که «حکومت اسلامی» چیست، لابدّ، پاسخ میداد که : خوب حکومت همان است که همه جا هست و اسلام هم همان است که من میدانم و شما، به عنوان مقلدان، نمیدانید، اما حکومت چیست که همه جا هست؟ پاسخ معلوم نیست! با پیروزی انقلاب به خود آقایان معلوم شد که برنامهای وجود ندارد. چیزی به نام حکومت در ایران بود، اما هدف انقلاب نابودی آن بود و حفظ آن نیز نقض غرضی بیش نمیتوانست باشد. منتظری، «فقیه عالیقدر»، چون فقیه عالیقدری بود، وظیفه داشت برنامهای برای حکومت اسلامی، در صورت «جمهوری»، تدارک ببیند. آن مجموعه درسها برای آن بود که بدانیم حکومتی که برای آن انقلاب کردهایم چیست و چه برنامهای برای ادارۀ کشور دارد؟ اما برنامۀ حکومتی مائدهای الهی نیست که از آسمان فرود آید. همۀ برنامههای حکومتی فرآوردۀ خرد بشری در طول تاریخ است و کسی نمیتواند با نفی همۀ تجربۀ بشری برنامهای از عدم بیافریند. منتظری، به عنوان «فقیه عالیقدر»، میدانست که در کتابهای فقهی او چیزی دربارۀ حکومت وجود ندارد. تدوین برنامهای در خلأ هم ممکن نبود.
اهل سنّت، که اعتقادی به نظریۀ حکومت «جور» شیعی نداشتند، سدهها پیش از انقلابیان ایران، به فکر حکومت افتاده و رسالههایی دربارۀ حکومت نوشته بودند. این رسالهها دو گونه بود : رسالههایی با عنوان احکامالسلطانیه، که دو فقیه شافعی و حنبلی برای مقابله با ادعاهای آل بویه نوشته بودند، و دیگر رسالۀ مهمی با عنوان السیاسه الشرعیه نوشتۀ عالم ستیهندۀ ضد شیعی حنبلی. علمای شیعی این اثر اخیر را، به علت صبغۀ ضد شیعی بسیار گزندۀ آن، نجس میدانستند و تا جایی که من در سالهای نخست انقلاب در کتابخانههای معتبر تهران جستجو کرده بودم در آن زمان هیچ نسخهای از آن در ایران وجود نداشت. دو رسالۀ نخست، بویژه رسالۀ فقیه شافعی، ابوالحسن ماوردی، میتوانست سرمشقی برای یک برنامۀ حکومت فقهی باشد. نسخههای اندکی از همین رساله در کتابخانههای ایران در دسترس بود، اما شرکت انتشارات حوزۀ علمیه تصمیم گرفت هر دو رسالۀ احکامالسلطانیه را در یک مجلد تجدید چاپ کند تا به آسانی در دسترس طلاب و شاید خود منتظری قرار گیرد. الگوی برنامۀ حکومت اسلامی منتظری همین رسالههای احکامالسلطانیه است که رسالههایی در سلطنت استبدادی اسلامی هستند و برای توجیه خلافت عباسیان در مخالفت با نظریۀ حکومتی آل بویه نوشته شده است. دنبالۀ داستان را همه میدانند نویسندۀ برنامۀ حکومت اسلامی اندکی پیش از مرگ همۀ رشتههای خود را پنبه کرد و به اجمال گفت که یاوه گفته بوده است. البته، ماند هزینۀ کاسه کوزههای شکستۀ این طبعآزمایی تئوریکی روی دست ملّت که باید روزی بپردازد!
برنامۀ حکومت اسلامی طرحی برای تبدیل یک ملّت به بخشی از یک امّت بود. پیاده شدن حکومت اسلامی در یک کشور چیزی از سنخ سوسیالیسم در یک کشور استالین بود. حکومت اسلامی، اگر نمیخواست از نوع سلطنتهای استبدادی در کشورهای عربی باشد، میبایست برنامهای برای امّت اسلام تدوین میکرد (میدانیم که دفتر منتظری یکی از کانونهای صدور انقلاب بود). بدین سان، صدور انقلاب در دستور کار قرار گرفت. در این طرح، شأن ملّی از ملّت خلع و ایرانیان به شعبهای در امّت مسلمان تبدیل میشدند و وظیفه داشتند هزینۀ انقلاب در دیگر کشورهای منطقه را بدهند و اگر کار پیش میرفت «کاخ سفید» را به حسینه تبدیل کنند. پیشتر گفته بودم که خاکستری که ایدئولوژی شریعتیـ چپی بر صورت ملّت ایران پاشید آنان را برای مدتی نابینا کرد. انقلاب «ملّی» کنونی آگاهییابی در ژرفاهای وجدان «همۀ» ایرانیان از شأن ملّی تاریخی آنان است. سبب اینکه همۀ گروههای سیاسیـ مذهبی به یک درجه در سخن گفتن از رخدادهای کنونی الکن هستند جز این نیست که همۀ آنها به یک درجه در توهّم مرگ ملّیتها بودهاند و شاید هنوز هم گمان میکنند، با جهانی شدن، عصر ملّیتها گذشته است.
بخش هشتم
انقلابِ ملّی انقلابِ آگاهی و انقلاب در خودآگاهی است. این انقلاب از نوع انقلابهای دوران جدید است و، چنانکه پیشتر گفتم، انقلاب برای «تأسیس آزادی» است. این انقلاب ملّی کنونی، مانند جنبش مشروطهخواهی، انقلاب برای آزادی و حکومت قانون است. در چهار دههای که گذشت، ملّت ایران به همان اندازه در دام ایدئولوژی شریعتیـ چپی افتاد که سردمداران ج.ا. فریفتۀ آن ایدئولوژی شدند و اینک ناچار تاوان نفهمیدن الزامات حکومت بر یک ملّت تاریخی را میدهند. ایدئولوژی شریعتیـ چپی، به عنوان ایدئولوژی، جهانوطن و فاقد دستگاه مفاهیم لازم برای توضیح ویژگیهای یک ملّت تاریخی بود. شریعتی، مانند رفقای چپ خود، تاریخ نمیدانست و آنچه به نام اسلامشناسی تدوین کرده بود اسلامِ خیالیِ ناتاریخمندِ ایدئولوژیِ او بود و ربطی به هیچ یک از «اسلامهای موجود» نداشت. آن «اسلام ایدئولوژیکی» التقاطی از مارکسیسم مبتذل از نوع چریکیـ تودهای و تنها هدف آن نیز انقلاب بود، که پیروزمندانه به نتیجه رسید، اما آنچه از آن ایدئولوژی غایب بود وجهۀ ملّی آن بود. انقلاب ایدئولوژیکی این ویژگی را دارد که چون در «هوا» تدوین شده همه یا بسیاری از گروههای سیاسی را گرد آورد، اما چون این ایدئولوژی «باد هوا»ست، با خالی شدن آن «باد» پس از پیروزی انقلاب، انقلاب ابزارهای مشروعیتیابی خود را از دست میدهد و با «وادادن» انقلابیان سابق تنها ابزاری که میماند اِعمال خشونت برای نگاهداشت قدرت است.
انقلاب اسلامی به یاری ایدئولوژی شریعتیـ چپی توانست «وحدت کلمهای» فریبنده ایجاد کند. نوعی وحدت کلمه در همۀ تاریخ ایران و در میان همۀ مردم آن وجود داشت، اما هدف این «وحدت کلمه» تصفیۀ حساب با آن بود. اگر رهبری انقلاب اندک فهمی از دانش سیاست میداشت میبایست بداند که چنین وحدت کلمهای، که با تکیه بر «باد هوای» ایدئولوژی شریعتیـ چپی فراهم آمده نمیتواند شالودهای استوار برای حکومت با اِعمال خشونت باشد، اما هیچ چیزی به اندازۀ علم سیاست از فقاهت رهبران انقلاب دور نبود. اینان تاریخ ایران را نمیدانستند که بدانند آن وحدت کلمه از آغاز تاریخ ایران وجود داشته است و نمیتوان آن را نابود کرد. ایدئولوژی شریعتیـ چپی مایۀ قدرت رهبری انقلاب در پیروزی بود، اما آن ایدئولوژی جز «چیزکی یک بار مصرف» بیش نبود. یک بار پیروز شده بود، اما این پیروزی نه میتوانست تکرار شود و نه میتوانست راهنمای عمل برای ادارۀ کشور باشد. رهبری انقلاب اگر فهمی از سیاست میداشت میبایست بلافاصله پس از پیروزی آن ایدئولوژی را به زبالهدان تاریخ بیاندازد، زیرا در آن ایدئولوژی مخرب این چاشنی نیز تعبیه شده بود که کاربران آن را به زبالهدان تاریخ روانه کند. مهمترین ویژگی آن ایدئولوژی کور کردن بود، اما کوری را شفا نمیداد. سازندگان آن التقاط ایدئولوژیکی، از آل احمد و شریعتی تا کوتولههای سازمانهای چریکی و شارلاتانها و جاسوسان رهبری حزب توده، همه به یک درجه دشمنان در لباس دوست ایران بودند و این توهّم را داشتند که میتوان با «خدعه» عمامه را از سر رهبری انقلاب برداشت و کلاهی به جای آن گذاشت. انقلاب در جهت دیگری پیروز شد، اما از آنجا که رهبری انقلاب دربارۀ سیاست هیچ نمیدانست و هیچ تصوری از ویژگیهای مخرب التقاط ایدئولوژی شریعتیـ چپی نداشت در چاه ویلی افتاد که به دست خود کنده بود. ایدئولوژی شریعتیـ چپی ادعا میکرد که عصر ملّیتها گذشته است؛ این دامی بود که آن ایدئولوژی بر سر راه رهبری امّتمدار انقلاب تعبیه کرده بود. آنچه این رهبری نمیدانست این بود که انقلاب اگر بخواهد پس از پیروزی پا بر جا بماند باید از آن «خدعه»هایی که با آنها سر مردم را کلاه گذاشته خداحافظی کند. میتوان با خدعه انقلاب کرد، اما حکومت کردن با آن ممکن نیست و حکومت به دانشی نیاز دارد که از مهدی بازرگان و طالقانی تا فسیلهای محفل مسجد هدایت تا آل احمد و شریعتی و تا همۀ سازمانهای چپ وطنی یکسره از آن عاری بودند، تکلیف علمایی نیز که جز شرایعالاسلام چیزی یاد نگرفته بودند روشن است!
ادعای رهبری سیاسی بدون داشتن دانش سیاست ممکن نیست و از این دانش نه در «باد و باران» بازرگان، نه در «مالکیت در اسلام» طالقانی، نه «اقتصاد توحیدی» بنصدر، نه در گپهای محافلی مانند جبهۀ ملّی، که پس از مصدق جز برخی اعلامیههای علیه امپریالیسم جهانی از آنان صادر نشد، نه مارکسیسم اسلامی برادر رجوی، نه در رسالههای احمدزاده و پویان، نه در نامهای از امام کاشفالغطا، چیزی وجود نداشت. انقلاب ملّی کنونی پاسخی، با تأخیر، به این جهل انقلابیان به شأن ملّی ایرانیان است. رهبری انقلاب چهل سال زمان داشت که بداند در کشوری فرمان میراند که کشور ملّتی تاریخی است و این ملّت آگاهی و حتیٰ خودآگاهی ژرفی نسبت به این شأن ملّی خود دارد. تاریخ همۀ سندهای وجود این شأن ملّی ایرانیان را به دست ما داده است. میتوان با آن کنار آمد، اما نمیتوان آن را به بخشی از امّت تبدیل و هویت تاریخی آن را نابود کرد. خودآگاهی تاریخی ملّت بزرگترین نقطۀ قوّت مردمانی است که از دیرباز در این سرزمین گرد آمده و یک سرنوشت واحد برای خود رقم زدهاند. پیشتر، از اسکندر تا تازیان، از ترکان تا مغولان و آدمخواران غلزایی، به این کشور مشرف شدهاند، اما نتوانستهاند کوچکترین خدشهای بر بنیان وحدت ملّی، سرزمینی و، بیشتر از آن، «آن آتش نهفته که در سینۀ» ماست وارد کنند. انقلاب ملّی انقلاب آگاهی ملّی و، به این اعتبار، شکست ناپذیر است، حتیٰ اگر شکست بخورد! بار دیگر به این انقلاب آگاهی ملّی برمیگردم.
بخش نهم
باید با این توهّم چهار پنج دهۀ اخیر تصفیۀ حساب کرد که عصر ملّتها و دولتهای ملّی به پایان رسیده است. در کشورهایی مانند ایران، که پیوسته در صورتهای گوناگون ملّت بودهاند، ملّت نمیمیرد، بلکه با تحولات تاریخی صورت بیرونی خود را دگرگون میکند. سبب اینکه در چنین کشورهایی ملّتها نمیمیرند این است که در میان ملّتهای کهنِ تاریخی نوعی آگاهی – یعنی خودآگاهی ملّی – تکوین پیدا میکند و آنگاه نیز که چنین آگاهی در میان همۀ یک ملّت نفوذ کرد، به قول جوانان، «توپ، تانک، فشفشه» در آن اثر نمیکند. این شعاری نیست که گویا از «کف خیابان» میآید و چون از کف خیابان میآید میتوان آن را «جمع کرد». در دوران جدید، یک ملّت با حقوق انسانی و ملّی خود تعیّن پیدا میکند و نخستین چیزی که یک قدرت سیاسی باید بداند – اگر نخواهد به بهایی گزاف و هزینهای کمرشکن یاد بگیرد، یا تفهیم اتهام شود – این است که، شاید، بتوان در دورههایی به شیوههای گوناگون مردم را فریفت، بویژه با بهره جستن از باورهای مردم و جعل یک «اسلامشناسی» غیر تاریخی، اما نمیتوان برای مدتی طولانی آنان را از حقوق خود محروم کرد. آزادی، داشتن حقوق انسانی و برابری در حقوق، به قول علما، از «مستقلات عقلیه» است. معنای مستقلات عقلیه در این کاربرد این است که عقل انسان بدون کمک گرفتن از شرع – در قدیم – یا، به تعبیر جدید روسو، از هر اقتدار بیرونی، آن را درک میکند. در دوران جدید، آزادی و برابری در حقوق در رأس همین مستقلات عقلیه قرار دارند. «شرع»، یعنی تفسیری از شرع که نهاد رسمی روحانیت برای خود درست کرده است، میتواند خلاف این حکم و، مانند شیخ فضلاﷲ، ادعا کند که در حوزۀ عمومی مردم محجورند و به ولیّ نیاز دارند تا امور جاری آنان را اداره کند، اما اینجا جای آن دارد که بگوییم «چنین مگسانی عِرض خود میبرند و زحمت ما میدارند». در نظر شیخ، مراد و مقتدای آل احمد، این ولیّ در حوزۀ عمومی همان محمد علی شاه بود که مجلس را به توپ بست و به فتوای شیخ مردم را «از کف خیابان جمع کرد»، اما خود نیز جارو شد و در زبالهدان افتاد.
شیخ، با آن همه علم شرع، و نیم مثقال از دانش سیاست عملی، نمیدانست که حقوق ملّی قابل «جمع کردن از کف خیابان» نیست. حقوق ملّی در کف خیابان جاری نیست که بتوان آن را جمع کرد؛ برعکس، این حقوق جایی جاری است که با هیچ ابزارِ زور و «خدعه»ای نمیتوان به آن دست یافت و آن را جمع کرد. حافظ، که از برجستهترین نگاهبانانِ «غیبِ» امرِ ملّی ما بود گفته بود که آن همان «آتش نهفته در سینۀ ماست» و از تازیان تا ترکان، مغولان و غلزاییان آدمخوار تا سالداتهای روس و توپهای لیاخوف از این کشور گذشته و کوشیدهاند بر آن غیب دست یابند، اما این «عرصۀ سیمرغ جای آن مگسان» نبوده است؛ این ملّت، کاشفان سیمرغ، سیمرغ بود، و مانده است، این آدمخواران همان مگسانی هستند که بودند. سبب این امر، چنانکه اشاره کردم، نابرابری پیکار حقوق با زور است. دورانِ جدید عصرِ انقلابهای دموکراتیکی، حکومت قانون، آزادیهای فردی و حقوق ملّی است. هیچ یک از این انقلابها، از انقلاب انگلستان، امریکا و فرانسه، بهرغم تمایزهای میان آنها و با قیدهایی در مورد انقلاب اخیر، شکست نخوردهاند. انقلابهای ضد دموکراتیکی، از انقلاب اکتبر تا کوبا و اسلامی، بویژه انقلابهای در اروپای شرقی، و البته انقلاب فرانسه نظر به یکی از وجوه آن، بر پایۀ دریافتی متفاوت از حقوق ملّی تکوین پیدا کرده بودند و همۀ آنها کمابیش محتوم به شکست بودهاند. رهبران این انقلابها در توهّم آن کجفهمی مارکس بودند که حقوق را «روساخت ایدئولوژیکی» جامعۀ بورژوایی میدانست و گمان میکرد، با از میان رفتن مناسباتی که جامعۀ بورژوایی را به وجود آورده است، «حقوق آن» نیز دستخوش زوال خواهد شد. این انقلابها همه به یک درجه به اصول اندیشۀ سیاسی جدید، از ماکیاوللی و هابز تا لاک و روسو، پشت کردند که به شیوههای گوناگون پدیدار شدن «مردم» – یا ملّت در تداول جدید – با حقوق ذاتی و طبیعی آنان را برجسته کرده بودند.
هیچ قدرت سیاسی نمیتواند بدون داشتن دریافتی «روشن و واضح» از این مفاهیم جدید ادعای حکمرانی کند. «انقلاب»، در معنای قدیم آن، یا «فتنه»، به معنای آن چیزی بود که در اندیشۀ سیاسی آن را «جنگ داخلی» میخوانند. این دریافت از «انقلاب» را نباید با معنای انقلابهای دوران جدید، که به هر حال ملّی و برای حقوق هستند، خَلط کرد. اگر یک قدرت سیاسی در دوران جدید واقعیتهای زندگی اجتماعی و سیاسی را از پشت شیشۀ کبود مفاهیم دنیای قدیم ببیند، یعنی گمان کند که «انقلاب ملّی» همان فتنه یا جنگ داخلی است، و نفهمد که «مردم» یا ملّت نمیتواند با خود جنگ کند، امکان مدیریت بحران را از دست خواهد داد. همۀ کلمات قصاری که در این روزهای بحرانی از مسئولان بلندپایه کشور نقل میشود نمونههایی از این خلط دو نظام مفاهیم است. اینان، از همان آغاز، دریافت روشنی از مناسبات دنیای جدید نداشتهاند و در چهار دهۀ گذشته نیز چیزی یاد نگرفتند. رویارویی آگاهی ملّی و حقوق انسانی همۀ شهروندان با زور نابرابرترین رویارویی ممکن است. تاکنون هیچ زوری – تانکهای شوروی در برلین، بوداپست، پراگ و … – نتوانسته است انقلابهای ملّی را از «کف خیابان جمع کند». برعکس، این انقلابهای ملّی است که «سپوران کف خیابان» را جاور کرده است.
بخش دهم
یکی از مهمترین ویژگیهای این انقلاب «ملّی»، که آن را به «انقلابی» در انقلاب اسلامی تبدیل کرده است، پدیدار شدن جوانان، به عنوان بخشی از «مردم» در هیأت اجتماعی، به جای همۀ ملّت است. این ظاهر شدن جوانانِ همۀ استانهای کشور در مناسبات سیاسی امری بیسابقه و نوآئین در یک کشور تاریخی و قدیم است. کسانی که روزهای انقلاب پنجاه و هفت را دیدهاند، یا سهمی در رویدادهای آن داشتهاند، ممکن است بگویند مگر در انقلاب پنجاه و هفت چنین نبود. در نخستین نگاه، چنین مینماید در آن زمان نیز چنین بود و جوانان و زنان سهمی در آن انقلاب داشتند، اما من گمان میکنم یک تمایز بنیادین میان دو نوع حضور جوانان و زنان در دو انقلاب وجود دارد و آن اینکه در انقلاب نخست جوانان و زنان دستافزارهای سازمانها و گروههای سیاسی منحطی بودند که از آنان برای پیشبرد هدفهای خود استفادۀ سوء میکردند، در حالیکه در این «انقلاب» کنونی جوانان و زنان فاعلان سیاسی مستقلی هستند که کوشش میکنند سرنوشت و آیندۀ خود را رقم بزنند. اگر بخواهم همین امر را با اصطلاحات اندیشۀ جدید بیان کنم میتوانم گفت که مقام زن و جوان ایرانی از مادۀ خام سیاست گروههای سیاسی، یعنی از objet، به عامل و فاعل، یا آفرینندۀ سیاست، یعنی sujet، ارتقاء پیدا کرده است. معنای این حرف آن است که «انقلابی» با سوژههای جدید در درون آن انقلاب نخست صورت گرفته است. بار دیگر، ناچار، تکرار میکنم که این «انقلاب» کنونی، بیآنکه انقلاب یا «ضدِّ انقلاب» در معنای رایج این مفاهیم سیاسی باشد، «ضدِّ» انقلابی در جهت مخالف آن انقلاب نخستین است و من برای اینکه بتوانم به اجمال معنای آن را بیان کنم گفتم که انقلاب «ملّی» برای بازپس گرفتن آزادی و حقوق است. همچنانکه مسئلۀ آزادیها و حقوق برای جوانان و زنانِ دستافزار، ابژههای انقلاب نخست، در برابر پیروزی انقلاب، هیچ اهمیتی نداشت، زیرا که گرفتار «نان و مسکن» بودند و قرار بود «آزادی» از آن پس بیاید، یکی از شعارهای انقلاب این بود که «بحث بعد از انقلاب»، سوژههای کنونی با آزادی و حقوق آغاز کردهاند تا «بحث به بعد از انقلاب» موکول نشود. این نسل کنونی میداند که بعد از انقلاب بحث نمیکنند، پیروزمندان «حاکمیت» انقلاب را اِعمال میکنند!
این نکته، که اشارهای گذرا به آن آوردم، اگر بتوان گفت، بحثی فلسفی و در قلمرو اندیشیدن سیاسی است. دلیل اینکه نه قدرت سیاسی حاکم، در چهار دهۀ گذشته، تصوری از این «انقلاب» پیدا کرده و نه «آکادمی وطنی» به این واقعیت در حکمرانی و در آکادمی در ایران برمیگردد که مهندسین و فعالان سیاسی سابق، با ضریب هوشی بسیار متوسط، به «رجال» سیاسی و اعضای آکادمی تبدیل شدهاند، یا آنان را تبدیل کردهاند، و بدیهی است آنان چیزی را میتوانند ببینند، اگر ببینند، که هر موجود زندهای که صاحب دو چشم ظاهر باشد میبیند و گرنه آنان را نمیرسد وارد حوزهای شوند که برای دیدن پدیدارهای آن به «چشم باطنِ علم» نیاز میافتد. توضیح اجمالی این اشاره آن است که جامعهشناسان ممکن است بگویند که جوانی جمعیت ایران و … همان است که در انقلاب نخست هم بود. نسبت جوانان کنونی به کلِّ جمعیت کمابیش همان است که در انقلاب نخست هم بود. همچنانکه از نظر جامعهشناسان جوانی میتوانست آن انقلاب اول را توضیح دهد، ترکیب کنونی جمعیت نیز این علّتهای رخدادهای کنونی را میتواند توضیح دهد. بدیهی است که از نظر جمعیتشناسی و ترکیب جمعیتی ایران این ادعا نادرست نیست، اما این ادعا نیز مانند همۀ دستاوردهای علوم اجتماعی جدید از سطح توصیف ظاهر پدیدارهای اجتماعی فراتر نمیرود و چیزی را توضیح نمیدهد. مسئله این است که چرا و چگونه جوانان – اعمِّ از زن و مرد – به عنوان «یک پیکر»، در مقام کلِّ ملّت ظاهر شده است؟ یا، به تعبیری که پیشتر به کار بردم، این پدیدار شدن سوژۀ نوآئین سیاست چگونه اتفاق افتاده است؟ در واقع، انقلاب در سطح، یا بهتر بگویم : در این ژرفاهای ذهن، اتفاق میافتد و علوم انسانی در حدِّ نازل «آکادمی وطنی» به آن ژرفاها راه ندارد. اینکه از دهههای پیش گفته بودم که انحطاط تاریخی و زوال اندیشیدن در ایران ما را در شرایط امتناع قرار داده است به معنای این بود که در شرایط تصلّب سنّت فهم تحولات ایران، در ذهن و عین، غیر ممکن خواهد شد. یک تعبیر دیگری که پیشتر به کار برده بودم و ناچار اشارهای دیگر به آن میکنم مشکل جدال قدیم و جدید یا سنّت و تجدد است. حاصل این بحثها این بود که حدود و ثغور اندیشیدن قدیم و جدید بر ما روشن نشده است. انقلاب پنجاه و هفت، و نظریهپردازان چپ، راست و مذهبی آن، با التقاطی که از «روشنفکری» و «دینی» ایجاد کرده بودند، توانستند این توهّم را ایجاد کنند که ترکیب «آسانی» از قدیم و جدید ممکن است و «گذرگاه عافیت» چندان هم «تنگ» نیست که حافظ به اشتباه گفته بود.
یعنی میتوان از راه هموار «انقلاب برای معنویت» به گسترۀ انقلاب برای آزادی و حقوق گذر کرد. جوان و زن اول انقلاب، که بزرگترین افتخار همۀ آنان این بود که «مُقلِّدان» یکی از سازمانهایی هستند که نه تصور درستی از قدیم داشتند و نه میدانستند که الزامات دوران جدید کدام است، و، البته بیشتر اینان که عذرشان خواسته بود، «رجال سیاسی» که از هیچ چیزی به اندازۀ سیاست بیگانه نبودند، همه، به یکسان، پایی در گِلِ دنیای قدیم داشتند و از دور با انگشتی اشارهای به دوران جدید میکردند. گذار از آن به این نیازمند «انقلابی» در انقلاب بود که میتوان گفت اینک افتاده است، یعنی سوژۀ جدید سیاست در ایران پدیدار شده است. هر تحول آتی در مناسبات سیاسی ایران نیازمند فهم این پدیدار شدن سوژۀ سیاست است. تاکنون، هیچ یک از نیروها و سازمانهای سیاسی توان فهم این پدیدار شدن سوژه را نداشتهاند و به همین دلیل نیز نتوانستهاند هیچ نقشی در دگرگونیهای سیاسی کشور داشته باشند. قدرت سیاسی حاکم، مست بادۀ پیروزی، و در توهّم اینکه نیروی سرکوب مهمترین ابزار نگاهداشت قدرت و مهار هر اعتراضی میتواند باشد، همۀ راههای فهمیدن این «انقلاب» کنونی را بر خود بسته است. عاملان هر تحولی در آینده باید بتوانند معنای این «انقلاب ملّی» را با ابزارهای دانش جدید بفهمند. به نظر من، «انقلاب» با پاهای استوار راه خود را میرود و قدرت سیاسی و «رجالِ» پیاده هنوز نتوانسته است راه را از بیراهه تشخیص دهد، راه افتادن پیشکش!
بخش یازدهم
پیشتر، در یکی دو مورد استعارۀ پراکندن خاکستر ایدئولوژی شریعتیـ چپی بر چشم مردم را آوردم و گفتم که تا دو سه دهه پس از انقلاب ۵۷ مردمِ ایران خاکستر به چشم ماندند و نتوانستند تصور روشنی از مناسبات ایجاد شده داشته باشند. ایدئولوژی شریعتیـ چپی ترکیبی از مارکسیسم مبتذل در حدِّ شعور اندک شریعتی و شرکا و رهبران سازمانهای چپ و اسلام ابوذرگونه بود که سرمشق آن نیز ماجراجوییهای ارنستو چه گوارای شهید بود. ذهن نسل پنجاه و هفت، اگر سیاسی بود، در بهترین حالت، انباشته از ترکیب این یاوهها بود که با هیچ عقل سلیمی سازگار نبود، اما نیازی به گفتن نیست که کسی با عقل سلیم انقلاب نمیکند. عامّۀ مردم، بویژه جوانان، به این یاوهها فریفته میشوند و در انقلاب شرکت میکنند و اگر ملّتی به طور تاریخی اندک عقل سلیمی داشته باشد علاج واقعه را پیش از وقوع میکند. در ایران، که در سدههای متأخر عرفانیات و شعر مذهب مختار مردم آن بوده است، و در دهههای سی تا پنجاه نیز با طیفی از نظریههای ضدِّ اجتماعی، از ایدئولوژی فداییان اسلام تا نظریههای جنگهای چریکی ژنرال جیاپ و مائو تسه دون، در همآمیخت «عقل دستخوش خسوفی» بیسابقه شد و فهم اجتماعیـ «سیاسی» ملّت را ضایع کرد.
اینکه عنوان این یادداشتها را «انقلاب “ملّی” در انقلاب اسلامی» قرار دادم، اگر درست فهمیده شده باشد، این نبود که در آن انقلاب نخست میبایست انقلاب دومی میشد. نسل پنجاه و هفت، که ایدئولوژی شریعتیـ چپی چشم بسیاری از آنان را کور کرده بود، توان دیدن زوایای پنهان مناسبات جدیدی را که کشور را به قهقرا میبُرد نداشت. همین نسل، با آن درجه از دید و آن مایه از شعور اجتماعی و «سیاسی»، توان فهم منطق پیچیدۀ این ضرورت «انقلاب در انقلاب» را نداشت. ایدئولوژی شریعتیـ چپی، به عنوان ایدئولوژی، مانند هر نظام ایدئولوژیکی دیگر، به گونهای تدوین شده بود که نوعی بیهوشی موضعی ایجاد کند. شعور سیاسی اکثریت نسل پنجاه و هفتی، که فریفتۀ این ایدئولوژی شدند، حتیٰ بسیاری از رهبران گروههای سیاسی، اگر تعارفِ مُزورِّانه را کنار بگذارم، در حدِّ فاجعهبارِ «این بره، عبیدالله بیایه» بود، و پس از انقلاب هم در همان حدِّ نازل ماند. تا جایی که من در چهار دهۀ گذشته افراد نسل پنجاه و هفت را زیر نظر داشتهام، میتوانم بگویم که اینان، با این درجه از شعور «سیاسی»، هرگز نمیتوانستهاند آن «انقلاب در انقلاب» را به انجام برسانند. اینجا، میبایست گسستی از نظام گفتاری انقلاب ایجاد میشد، اما تردیدی نیست که عاملان این گسست نسل پنجاه و هفت نمیتوانستند باشند. نسل پنجاه و هفت، هر فضیلتی که داشت، از فضیلت ملّی بودن یکسره عاری بود؛ آن نسل، از ملّیون تا سازمانهای چریکی افراطی، در خدمت پیکار با امپریالیسم جهانخوار بودند و به یکسان آب در آسیاب نظام امّتمداریـ میهن سوسیالیسم میریختند. اینان، در گیجی مزمن ایدئولوژیکی، هرگز نتوانستند بفهمند که نظام امّتـ میهن سوسیالیسم به بنبست رسیده، شکست فاجعهباری خورده و نشانههای عصر نوزایش ملّتها نیز در افق پدیدار شده است. در این ناتوانی مزمن نسل پنجاه و هفت بود که از دو دهه پیش گسلی در ژرفای وجدان بخشی از ملّت، که انقلاب نکرده بود و، به عنوان فرزندان انقلابیان سابق، گواهِ ناتوانی اجتماعی و شعور اندک «سیاسی» پدران و مادران خود بود، یعنی به این نکته التفات پیدا کرده بود که انقلاب آنان همچون زدن نقش کاخی باشکوه بر روی آب بوده است، پدیدار شد. در همۀ کشورهای متمدن، یکی از وظایف آکادمی بررسی این گسلهاست، اما قدرت سیاسی، در توهّم «وحدت کلمۀ» ابدی، نیازی به دانشگاه و نهادهای پژوهشی مستقل نداشت، بلکه «انبوه بیتحرک» استادانی را میخواست که نمونۀ دستچین آنها را چند روز پیش در تلویزیون دیدیم، و ما خجالت کشیدیم.
در میان همۀ رهبران انقلابهای دوران جدید، از انقلاب فرانسه تا اکتبر و پنجاه و هفت، این توهّم وجود داشته است که با آن انقلاب دورانی جدید در تاریخ آغاز میشود و، با انقلاب آنان، قواعد تحول اجتماعی پیشین اعتبار خود را از دست داده است. نخست، روبسپییر گفته بود که با انقلاب فرانسه دوران جدیدی در تاریخ جهانی آغاز شده است؛ پس از او مارکس، در بیانیۀ حزب کمونیست، ادعا کرد که تاریخ جهانی تا زمان او تاریخ پیکار طبقاتی بوده است و با پیروزی انقلاب سوسیالیستی دیگر طبقهای وجود نخواهد داشت. لنین نیز همین توهّم را داشت که انقلاب اکتبر آغاز دوران جدیدی در تاریخ جهانی است. در همۀ این موارد، و موارد بسیار دیگر، مشکل این بود که تحول تاریخی تابع نظریههای رجال سیاسی و نظریهپردازان نیست. حکومتهایی که با نظریههای پیش ساخته فرمان میرانند، دیر یا زود، میتوانند به اشتباه خود پی ببرند، اما در مواردی این توهّم دیرندهتر از آن است که رجال فریفتۀ ایدئولوژی بتوانند از اشتباههای خود آگاهی پیدا کنند. خاستگاه شکست، در هر دو انقلاب فرانسه و اکتبر، همین توهّم تافتۀ جدابافته بودن آن انقلابها بود، جای آن دارد که بگوییم : انقلاب پنجاه و هفت نیز ایضاً! فرمانروایی امری تاریخی است و هیچ رجل سیاسی نمیتواند، از سویی، تاریخ کشوری را که بر آن فرمان میراند نداند و، از سوی دیگر، خود جایی در تاریخ نداشته باشد. هیچ تئوری وجود ندارد که بتوان آن را بیهیچ «تجدید نظری» به کار گرفت، اما هیچ اهل ایدئولوژی نیست که تجدید نظر در تئوری خود را بزرگترین دشمن ایدئولوژی خود نداند. در این میان ایدئولوژیها دو نقش مهم بازی میکنند : از سویی، به تعبیری که پیشتر به کار بردم، خاکستری بر چشم مردم میپراکنند تا «به کوری چشم مردم» انقلاب پیروز شود، اما، از سوی دیگر، با فریفتن رجال سیاسی به توهّمهای خود، زمینۀ شکست همان انقلاب پیروزمند را فراهم میآورند. ایدئولوژی شریعتیـ چپی این دو نقش را به بهترین شکلی ایفاء کرد : انقلاب ضدِّ ملّی را پیروز کرد، اما با نوزایش ملّت و اندیشۀ ملّی زمینۀ شکست آن را نیز فراهم آورد، زیرا در آن ایدئولوژی جایی برای «آگاهی ملّی» وجود نداشت. رجل سیاسی هوشمند کسی است که بتواند از ایدئولوژی به همان سان سود جوید که مولوی دربارۀ نردبان گفته است :
چون شدی بر بامهای آسمان
سرد باشد جست و جوی نردبان
حکمرانی جز با توجه به واقعیتها و با واقعیتها ممکن نیست. توهّمی که ایدئولوژیهای سیاسی ایجاد میکنند، با پیروزی انقلاب، در صورتی که پیروز شود، و در رویارویی با واقعیتها، رنگ میبازد. اگر آگاهی از این امر در میان انقلابیان، و برای تأمین منافع آنان، ممکن نشود، نطفۀ آن، دیر یا زود، در میان مخالفان انقلاب و برای تأمین مصلحت آنان بسته خواهد شد! نقطۀ غیر قابلِ بازگشتِ روندِ شکستِ انقلاب همین جاست. مهمترین دلیل پیروزی یا شکست هر انقلابی تشخیص زمان ظاهر شدن همین نقطۀ غیر قابل بازگشت و مکان آن است. همۀ عوامل دیگر، بویژه جستن و پیدا کردن عاملی در بیرون، فرع بر این قانون حاکم بر انقلابهاست. هر انقلابی، از درون و در درون، شکست میخورد، یا پیروز میشود. گناهِ نخستِ رهبری هر انقلابی این است که نداند ایدئولوژیـ نردبان را چه زمانی باید رها سازد؛ دومین گناه، که با «اشتباه» پهلو میزند آن است که وقتی نظام به نقطۀ غیر قابل بازگشت رسید همچنان در «اشتباه» نفهمیدن پافشاری کند. (۱) چنانکه دانشمندان طبیعیات قدیم گفته بودند : طبیعت از خلأ وحشت دارد؛ آگاهی نیز از خلأ وحشت دارد، و در همین نقطۀ غیر قابل بازگشت است که آگاهی از حاکمان به مقام محکومان انتقال پیدا میکند! این اتفاقی است که در دو دهۀ گذشته در ایران افتاده است.
یادداشت
(۱) این کاربرد «اشتباه» را با اشارهای به جملهای از رجل سیاسی فرانسوی، بوله دُ لا مُرت، میآورم که با شنیدن خبر قتل دوک آنگَن، از نزدیکان شاه مقتول فرانسه، گفته بود : «این بدتر از جنایت، یک اشتباه است!» c’est pire qu’un crime, c’est une erreur یعنی در سیاست اشتباه بدتر از جنایت است. این جمله را به کسان دیگری، از جمله تالیران، نیز نسبت دادهاند.
بخش دوازدهم
با پایان عصر ایدئولوژیها و بازگشت عصر دولتـ ملّتها، در غیاب رجال سیاسی موقعشناس و واقعبین، چنانکه پیشتر اشاره کردم، در ایران، آگاهی ملّی به نزدیکترین مکانی انتقال پیدا کرد که خلأ اصلی در آن ایجاد شده بود. در هر دو عنصر التقاط ایدئولوژی شریعتیـ چپی جایی برای ملّت، دولت و آگاهی ملّی تاریخی وجود نداشت؛ برعکس، آن ایدئولوژی، به عنوان ایدئولوژی انقلابی، با آنچه تاریخی بود، به قول یکی از معاونان ریاست جمهوری، «مسئله داشت» و میخواست با «فرهنگسازی» انسان تراز نوین خود را ایجاد کند. انقلاب فرهنگی قرار بود وظیفۀ همین «فرهنگسازی» کلان را بر عهده داشته باشد که تا اینجا به توهین به زنان کشور و «حلیمخوری» اعضای آن معطوف شده است.(۱) هیچ اصطلاحی به اندازۀ این «فرهنگسازی» نیست که نشان از جهل به سرشت فرهنگ داشته باشد. فرهنگ امری تاریخی است و یک ملّت آن را در تحول تاریخی خود میآفریند. تاکنون، در هیچ کشوری نیز فرهنگ را به طور سفارشی نساختهاند، زیرا فرهنگ «ساختنی» نیست. در کشورهایی نیز که کوشش کردهاند آن را بسازند، مانند چین در جریان انقلاب فرهنگی، اردوگاه سوسیالیسم و … نتیجه عکس بوده است.(۲) آنچه از این تجربههای تاریخی آموختهایم این است که هیچ فرهنگسازی به «ساختن» فرهنگ تراز نوین منجر نشده، بلکه برعکس خلأ هولناکی را در ذهن مردم ایجاد کرده است که پیآمدهای آن برای هر نظام سیاسی میتواند موجودیت آن را دستخوش مخاطره کند. این دریافت «غیر فرهنگی» از فرهنگ از طریق التقاط شریعتیـ چپی به نظام گفتاری انقلاب وارد شد. در حسینۀ ارشاد، خود شریعتی در «فرهنگسازی» تجربۀ موفقی کرده بود و این فرهنگسازی، که جنبۀ سلبی آن بسیار برجسته بود، نقش بسیار مؤثری در پیروزی انقلاب داشت، اما در نظام گفتاری سخنرانان مهم آن، به لحاظ ایجابی، هیچ چیزی وجود نداشت که به ادارۀ امور دنیای جدید ربطی داشته باشد. شریعتی تصور میکرد که در التقاط اسلامـ جامعهشناسی مارکسیستی او پاسخی به همۀ پرسشهای دنیای جدید وجود دارد، همچنانکه مطهری نیز گمان میکرد همۀ علوم جدید را از اسلام او میتوان استخراج کرد (پیشتر به تدوین علم اقتصاد او اشاره کردم). همۀ نیروهایی که در پیروزی انقلاب سهمی داشتند، از طیفهای راست اسلامی تا چپ افراطی، از مردهریگ «انقلاب فرهنگی» سیراب بودند و گمان میکردند آفرینش «انسان تراز نوین» اسلامی یا مارکسیستی امری ممکن است. اگرچه انقلاب زمانی پیروز شد که انقلاب فرهنگی و «فرهنگسازی» در همۀ کشورهای اردوگاه چپ، از چین و آلبانی تا شوروی و اروپای شرقی، به صورتهای گوناگون شکست خورده بود، اما پیروزمندان انقلاب، در گیرـ وـ دار پیروزی و با نعش قدرتی که روی دست آنان مانده بود، توان فهم علل و اسباب چنین شکستی را نداشتند. اصل بر این بود که بایست انقلاب را اداره کرد، اما فقدان کسانی مانند شریعتی و مطهری، که راه را برای گرفتن قدرت هموار کرده بودند، موجب میشد که پیروزمندان با دست خالی کشوری پیچیده را اداره کنند. پیشتر نیز گفتم که حتیٰ کسانی مانند منتظری پس از پیروزی انقلاب به فکر تدوین نظریهای برای آن افتادند.(۳) این ادارۀ کشور در خلأ یک نظریۀ منسجم حکومتی موجب شد که مسئولان همان اشتباهی را مرتکب شوند که رهبران اردوگاه چپ مرتکب شده بودند، یعنی از «فرهنگسازی» مُسکِّنی برای خلأ نظریۀ حکومتی فراهم آورند. ج.ا.، در محاصرۀ نیروهای شرکت کننده در انقلاب، و ادعاهای آنها برای شرکت در قدرت سیاسی، ناچار، میبایست به ترکیب ایدئولوژی شریعتیـ چپی روی میآورد و «فرهنگسازی» را در دستور کار قرار میداد. آن ترکیب ایدئولوژیکی، چنانکه پیشتر نیز اشاره کردم، مجموعهای غیر تاریخی بود و تحمیل آن به کشوری که پیوسته تاریخی بوده و مردمان آن همیشه دریافتی پیچیده از تقدیر تاریخی خود داشتهاند، بزرگترین اشتباهی بود که ج.ا. مرتکب شد. هرچه این تحمیل شدت بیشتری پیدا میکرد، واکنش به آن نیز بیشتر میشد، اما اینجا نیز مدعیان «فرهنگسازی» همان اشتباهی را مرتکب شدند که پیشتر هواداران «انقلاب فرهنگی» در کشورهای سوسیالیستی مرتکب شده بودند، یعنی هرچه نشانههای شکست سوسیالیسم بیشتر آشکار میشد، آنان بر شدت انقلاب فرهنگی میافزودند و همین امر نیز به مقاومت در برابر نظام سوسیالیستی موجود دامن میزد.
در ایران، به عنوان کشوری تاریخی، با یک نظام آئینیـ اندیشهای که فرآوردۀ تاریخ پیچیده و وحدت ملّی تاریخی آن است، فرمانروایانی که به طور آزمایشگاهی در بیرون تاریخ پرورش داده شدهاند – میتوان به سخنان کچویان، استاد دانشگاه و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی مراجعه کرد – نمیتوانستند هیچ تصوری از دگرگونیهای در ژرفاهای ذهن مردم کشور، بویژه جوانان آن، داشته باشند. اتلاف امکانات مادّی و معنوی کشور در راه «فرهنگسازی» تنها نتیجهای که داشت ایجاد یک «طبقۀ جدید» رانتخوار بود که هیچ اعتقادی به اصل «فرهنگسازی» نداشت – حلیم خوردن حداد عادل که پیشتر به آن اشاره کردم – اما حاضر بود تا جایی که ممکن است از منافع خود دفاع کند. در عصر رسانهها که همه چیز در دسترس همگان است، هرچه بیاعتقادی مسئولان به مسئولیت خود بیشتر به نمایش گذاشته میشد، بیاعتقادی مردم نیز به آنان شتاب بیشتری پیدا میکرد. گسلهای هولناک میان مردم، بویژه جوانان، و مسئولان از پیآمدهای این بیاعتقادی دوجانبه بود. حکومت یکدست، که گویا قرار بود یکدستی در همۀ شئون کشور را به دنبال داشته باشد، سرکنگبینی بود که بر صفرا افزود، اما از آنجا که گویا در میان طبقات بیفرهنگ «حرف مرد یکی است» قرار نیست مسئولان بدانند که در کجاها به بیراهه رفتهاند. اینک دو بیاعتقادی در برابر یکدیگر صف کشیدهاند، صف فشردۀ مردمی که به نظام اعتقادی ندارند، صفهای پراکندۀ مأموران معذوری که به «خود» هم اعتقادی ندارند.
یادداشت ها
(۱) همین روزها همه دیدند که یکی از نمایندگان رهبری در شورای عالی انقلاب فرهنگی، که از استادان بلندپایۀ علوم اجتماعی دانشگاه مادر نیز هست، در «تحلیلی» درخشان از شعار اعتراض کنندگان، گفت : زن، زندگی، آزادی همان آزادی فحشا برای زنان است! در یک تصویر دیگر نیز که از نشست همان شورا بیرون آمده دیدیم که یکی از ارباب عمائم در حال سخنرانی است و مقام منیع ریاست فرهنگستان کشور، در بیاعتنایی کامل به سخنران، با چنان ولعی حلیم مصرف میکند که گویی یکی از کارتونخوابهای گود زنبورکخانه است. گویا قرار بود خانمها و آقایانِ شورا تدبیری برای اعتراضها بیاندیشند و «فرهنگسازی» کنند!
(۲) من در ۱۹۷۵ با گروهی از دانشجویان فرانسوی علوم انسانی از لهستان دیدن کردم. روزهایی که ما در ورشو بودیم با عید پاک مسیحی مصادف بود. در شب عید، که لهستان داشت سی و ششمین سال ساختمان سوسیالیسم را جشن میگرفت، ما نیز به دیدن مراسمی رفتیم که در کلیسای جامع شهر با شرکت اسقف اعظم برقرار شده بود. دمای هوا بیش از ده درجه زیر صفر بود، اما انسان تراز نوین لهستان که نزدیک به چهار دهه مغزشویی شده بود، در حالیکه مانند بید از سرما میلرزید، کیلومترها بیرون کلیسا صف کشیده بود تا خود را به محراب کلیسا و اسقف اعظم برساند و به آنها ادای احترام کند. با فروپاشی سوسیالیسم نیز مردم به دیانت تاریخی خود بازگشتند، زیرا «سوسیالیسم رفت، آنها ماندند و حتیٰ خندیدند!»
(۳) یکی از بنیادگذاران حسنیۀ ارشاد دکتر عبدالحسین علیآبادی، دادستان تهران و یکی از برجستهترین استادان حقوق جزای دانشکدۀ حقوق بود. تصوری که او از حسینۀ ارشاد داشت دور کردن جوانان از «گرایش به مادیگری» بود و نه فراهم کردن زمینۀ پیروزی انقلاب اسلامی. پس از پیروزی انقلاب نیز مقامی نداشت و خانه نشین بود. او همان قدر سیاست میدانست که بسیاری دیگر از استادان حقوق همان دانشکده که در رأس آنها کریم سنجابی قرار داشت که به اندازۀ علیآبادی سیاست میدانست، اما به خلاف او حقوقدان مهمی نبود!
بخش سیزدهم
گفتم که در شرایط بحران چهار دهۀ گذشته، بویژه در دو دهۀ اخیر که بر اثر ناکارآمدی کوخنشینان حاکم بحران بیش از پیش ژرفتر میشد، آگاهی ملّی ایرانی در جستجوی سرپناهی نوآئین بود. با پیروزی انقلاب ضدِّ ملّی، آگاهی ملّی ایران که مَسکنِ اصلی خود را از دست داده بود، اگر بتوان گفت، در مهاجرتی درازآهنگ در جستجوی سرپناهی بود. آموزش و پرورش، نظام آموزش دانشگاهی، رادیو تلویزیون و همۀ دستگاههای عریض و طویل تبلیغ ج.ا. کوششهای فراوانی را به کار بردند تا ذهن نسلهای جدید را از آگاهی ملّی تهی و ایدئولوژی شریعتیـ چپی رسمی را جانشین آن کنند. آنان گمان میکردند با این روش خواهند توانست شالودۀ حکومت خود را استوار کنند. در آن زمان، تجربههای کشورهای سوسیالیستی، و شکست انقلابهای فرهنگی آنها، در دسترس بود، که پیشتر به آن اشارهای آوردم، اما انقلابیان ایران نیز مانند همۀ انقلابیان گمان میکردند تجربههای دیگران به کار آنان نمیآید و میتوان با تبلیغ بسیار همۀ «معادلات جهانی را بر هم زد». برای همۀ کسانی که کوچکترین تصوری از انسان، بویژه انسان ایرانی، داشتند نتیجۀ چنین مغزشویی از پیش معلوم بود. ایران کشور تاریخی است و همۀ شئون ملّی آن نیز به طور طبیعی و در گذر سدههای طولانی تکوین پیدا کرده است. دلیل اینکه پیشتر هیچ یک از حکومتهای نافرهیختۀ عرب، ترک و مغول به چنین مغزشویی گسترده دست نزده بودند، شاید، این بود که حتیٰ آنان نیز به غریزه میدانستند که بر چه کشوری چیره شدهاند. میتوان گفت این انیرانیان نیز به این نکتۀ اساسی در تاریخ ملّی پی برده بودند که اگر از «ما» بیاموزند آنان برنده خواهند بود، زیرا آنان چیزی برای عرضه به ملّتی که تاریخی بر او گذشته و تجربههای بسیار از تاریخ آموخته ندارند. آنان این بخت را داشتند که ذهنشان مَشوب به توهّمهای ایدئولوژی شریعتیـ چپی حاکمان تازه به دوران رسیده نبود. دین ایدئولوژیکی حاکمان جدید این اشکال عمده را داشت که نه دین ناب بود و نه ایدئولوژی که بتوان منطق تحول آن را توضیح و بیراههها را تشخیص داد. بر این دینِ ایدئولوژیکی منطقِ دوگانۀ دین کهن و ایدئولوژی جدید فرمان میراند و ترکیب آن منطق نیز شیر بییال و دُم و اشکمی بود که فهم آن حتیٰ برای خالق آن، شریعتی، نیز ممکن نبود. شریعتی جوانی با دانش سخت اندک و فردی با غرضِ بسیار بود که در نقش «بچه مرشد» مارگیران درآمده بود؛ او ورد لازم برای بیرون آوردن مار از توبره را میدانست، اما آن وردی را که برای برگرداندن مار در توبره لازم بود نمیدانست، یعنی یاد نگرفته بود، چون معلمی نداشت و مانند همۀ مردمان عقبمانده همه چیز را خود کشف کرده بود.
جماعتی که با پیروزی انقلاب به دستگاههای تبلیغات و مغزشویی چیره شده بودند، همه، کمابیش، آلوده به ویروس همین ایدئولوژی شریعتیـ چپی بودند، بسیاری آنان نیز مهندسان مسلمانی بودند که نه از مهندسی چیزی میدانستند و نه به عنوان مهندسانِ بد دین داشتند. همۀ اینان به ویروس «ملّیگرایی کفر است» نیز چنان آلوده بودند که هیچ درمانی در آنان کارگر نمیافتاد. بدین سان، همۀ آنان گمان میکردند که با شتاب بیشتر به کار ایدئولوژیکی بخشیدن میتوان به نتیجۀ مطلوب رسید. آنان، مانند همۀ اهل ایدئولوژی، اسیر این توهّم بودند که ایدئولوژی آنان شکستناپذیر است، اما آنچه به عنوان انیرانیانِ درون مرزها نمیدانستند این بود که بر کشوری فرمان میرانند که همۀ شئون آن ملّی، و به طور طبیعی ملّی، است. مثال دستگاه تبلیغی ج.ا. در همۀ عرصهها، همان مثال «بچه مرشد» بود که تنها نیمی از شگردهای مارگیری را یاد گرفته بود. به عنوان مثال، آموزش و پرورش توانست با موفقیت ذهن نوجوانان و جوانان کشور را خالی کند، اما چیزی برای پر کردن آن خلأ نداشت. زمانی که حکومتیان توجهی به این خلأ پیدا کردند، به عنوان «بچه مرشدان»، نظری را مطرح کردند که معلوم بود در تشخیص درد ناتوان بودهاند. حکومت ذهن نوجوانان و جوانان را از هرچه فرهنگ ملّی بود یکسره و با موفقیت خالی کرده بود، اما چیزی برای عرضه به آنان نداشت و، چون قرار نبود که ما مقصر باشیم، میبایست دشمنی پیدا میکردیم که بتوان همۀ تقصیرها را بر گردن او گذاشت. چنین دریافتی از وضعی که ایجاد شده بود، که خود عین نفهمیدن بود، این حُسن را هم داشت که هم دامن کبریایی «ما» آلوده نمیشد و هم مترسکی پیدا میشد که میتوان یک عمر در رویارویی با او رجز خواند، حتیٰ دُن کیشوتوار با او جنگید و کشتهای هم نداد. حکومتیان بیخبر از اینکه مهندسان مسلمان چه بر سر آنان آوردهاند، سالهای طولانی، با شمشیر زنگ زدۀ نظریۀ «تهاجم فرهنگی» در جبههای جنگیدند که دشمنی در آن وجود نداشت. این جنگ این حُسن را داشت که پیروزی بر آن با «ما» بود، زیرا او ساخته و پرداختۀ خود «ما» بود. صورت مسئله بسیار ساده بود : کوخنشینان، در خلوت بیفرهنگی خود، خلأ فرهنگی را که خود ایجاد کرده بودند نمیدیدند، اما موجودات خیالی خودساخته را میدیدند، و هرچه بیشتر در جبهۀ خالی «تهاجم فرهنگی» با خیالات خودساخته میجنگیدند، بیآنکه کشتهای بدهند، به عنوان «شهید زنده»، بر خود میبالیدند. آنچه در جبهۀ نبرد واقعی اتفاق میافتاد، و قرار نبود که کسی آن را ببیند، ژرفتر شدن روزافزون خلأ بود، زیرا آنگاه که سپاهی در جبههای نبرد میکند که خالی است، «دشمن» در جبهۀ دیگری پیشرفت میکند. هرچه حکومتیان بیشتر در آن جبهۀ خالی از دشمنِ «تهاجم فرهنگی» میجنگیدند، در جبهۀ دیگر خلأ فرهنگی ژرفای بیشتری پیدا میکرد، اما، چنانکه پیشتر نیز اشاره کردم، مشکل این است که قلمرو فرهنگ نیز مانند طبیعت از خلأ وحشت دارد. اتفاقی که در دو دهۀ اخیر افتاده این است که نوجوانان و جوانان توانستهاند آگاهی عمیقی نسبت به خلأ فرهنگی پیدا کنند. به تدریج، در پیکاری زیرزمینی، آنان توانستهاند تصفیه حسابی اساسی با هر آن چیزی بکنند که به آنان تحمیل میشده است. با گذشت گیجی ناشی از وارد شدن ضربۀ ایدئولوژی شریعتیـ چپی انقلاب، از خلافآمد عادت، آنان خلأ را با فرهنگی پر کردهاند که قرار بود با برآمدن نسل جدید اثری از آن بر جای نمانَد. اینجا بود که اندیشۀ ملّی جای خلأ فرهنگی ایجاد شده را پر کرد. در حالیکه حکومتیان گمان میکردند ایدئولوژی جدید از راه تهاجم فرهنگی وارد خواهد شد، شبح اندیشۀ ملّی در آستانۀ درِ بخش بزرگی از نوجوانان و جوانان ایرانی ایستاده بود. این شبح به دلایل بسیاری از دیدۀ حکومتیان پنهان ماند. نخست اینکه هواداران تئوری توطئه پیوسته در دوردستها در جستجوی توطئه هستند. دیگر اینکه همین اندیشۀ ملّی، به عنوان بخش مهمی از فرهنگ ایران، با همۀ شئون و نمودهای این فرهنگ آمیخته بود و تمیز همۀ بخشهای آن برای کوخنشینان حکومتی ممکن نبود. آنها در اطراف کاخ سفید سنگربندی کرده بودند و در رویای واپسین نبرد پیروزمندانهای بودند که آنجا را به حسینیهای به امامت جماعتی استاد حسن عباسی تبدیل کنند. همۀ مقدمات شروع به فعالیت آتشفشان آگاهی ملّی نوجوانان و جوانان آماده بود. آنچه اینک و تا اینجا به صورت گذارهای بیرون آمده بخش ناچیزی از تَفتان عظیم ناخرسندی عمومی، بیخبری مسئولان و آگاهی ملّی است.
دربارۀ این پدیدار شدن آگاهی ملّی در میان نوجوانان و جوانان، و ویژگیهای آن، در بخش دیگری سخن خواهم گفت، اما اینجا باید بگویم که از پیآمدهای بیخبری مزمن حکومتیان این بود که همۀ کوششهای آنان برای ایجاد «انسان تراز نوینِ» اسلامی چنان بر باد رفته است که با هیچ شگردی برگرداندن آن فرصتهای از دست رفته ممکن نخواهد شد و بهتر است که حکومتیان از تکرار این تجربۀ شکست خورده صرف نظر کنند. از قدیم گفتهاند که «انسان محل سهو و نسیان» است، بلی! یک بار، اما اشتباه دوم از نشانههای نفهمیدن مزمن است.
بخش چهاردهم
گویی آگاهی ملّیِ در جستجویِ سرپناه هم فهمیده بود که هیچ امیدی به بیشترین افراد نسلی که انقلاب کرده بود نمیتوان داشت. ایدئولوژی انقلابی بیشتر از آن روح و جسم نسل انقلابی را تباه کرده بود که بتوان امیدی به رستگاری آن داشت. یک نمونۀ رقّتانگیز این انبوه بیتحرک انقلابیان همان بقیهالسیف دو سازمان بزرگ چپ و مذهبی است : آن گروه اخیر از جماعتی با میانگین سنّی بالای شصت سال فراهم آمده که همۀ آنان مبتلای به افسردگی عمیق هستند و در کندویی زندگی میکنند که زنان آن حتیٰ آزادی انتخاب رنگ روسری و گره آن را ندارند. این افسردههای تاریخی، مانند امّت کرۀ شمالی، همه با هم میخندند و همه با هم گریه میکنند و، به قول فروغ همچون «مردههای متحرک به هم میرسند و آنگاه خورشید بر تباهی آنان قضاوت خواهد کرد» : عمرهای بر بادِ بلاهت خود و جاهطلبیهای رهبری سازمان رفته، خیالبافیهای توأم با کابوسهای دهشتناک، صورتکهای سخت افسرده، تهی از هر انسانیتی، گویا در انتظار ابدی ظهورِ مسعودِ غایب! برعکس، گروه نخست، با درجۀ بلاهتی در خلاف جهت و مساوی با آن این بخت را پیدا کرد که «رفقای شوروی»، در پارانویای دائم دستگاههای اطلاعاتی مخوف اردوگاه سوسیالیسم، از روزی که «سازمان» رخت به میهن شوراها کشید، برابر سنّت آن میهن، آنان را جاسوس میدانست و بلایی بر سر اعضا آورد که بسیاری از آنان سوسیالیسم یادشان رفت. باز بخت با آنان یار بود که سرمایهداری هنوز سقوط نکرده بود و میشد، مصداقِ در جهنم مارهایی هست که آدم از ترس آنها به اژدها پناه میبرد، جایی در آن نظام فاسد پیدا و از درون برای سرنگونی با آن پیکار کرد.
باری، منظورم از اشاره به فلاکت رفقا و برادران این نیست که فضیلتهای آنان را به رخشان بکشم؛ برعکس، میخواهم بگویم «انقلاب ملّی» میبایست تا برآمدن نسل دیگری که «انکارِ» آنان بود و نه «عدوی» آن دو گروهی که تاریخ «ملّی» ما آنان را به زبالهدان انداخت، به تاخیر افتاد. بسیاری از ایرانیان، و حتیٰ بیگانگانی که اندک تصوری از ایران داشتند، بارها، پرسیدهاند و میپرسند : چگونه ممکن بود که در ایران انقلاب اسلامی پیروز شود، و با این همه ناکاردانی چهل سال دوام بیاورد؟ اینک یکی از آن دلیلها! بارها به خاکسترِ ایدئولوژی شریعتیـ چپی اشاره کردم؛ این ایدئولوژی ذهن هر دو گروه بزرگ بلاهت در سالهای پیش از انقلاب و پس از آن را به چنان شورهزاری تبدیل کرده بود که در آن جز خار مغیلان نمیرویید. از خلافآمد عادت بود که سیطرۀ انقلابیان انقلابِ «ملّی» را به تاخیر انداخت. دستگاه عریض و طویل آموزش و پرورش، نهادهای آموزش عالی، انواع رسانههای همگانی رسمی دولتی کوششهای خود را به کار برده بودند تا نسلی را که برمیآمد از ایدئولوژی شریعتیـ چپی بیزار کنند، اما بقایای چیرگی سازمانهای حامی بلاهت اجازه نمیداد جانشینی برای آن ایدئولوژی پیدا شود. باید دو دههای میگذشت تا نسلی برآید که انحطاط هر دو گروه حکومتیان و فلاکت سازمانها را زیسته و تجربه کرده بود. این نسل توانسته بود خود را به بیرون کندوی پوشالی حکومت و سازمانها انتقال دهد، اما از آنجا که هر دو گروه حکومتیان و سازمانها نمیتوانستند تصوری از گسترۀ بیرون توهّمهای خود داشته باشند، نسل نورسیده توانست مدتها در خُلَل و فُرَجِ «نظام» استتار کند و لحظۀ موعود از نقطۀ کور رادار «نظام» وارد میدان شود. سعدی گفته بود که «هر گوشه گمان مَبَر که خالی است/باشد که پلنگ خفته باشد!» مشکل نظامهای تمامیتخواه این بود که نمیدانست هیچ جامعهای، و هیچ قدرتی هرچه تمامعیار باشد، وجود ندارد که بتوان همۀ «گوشه»های آن را زیر نظر داشت. نمیخواهم از نظریهپردازان دارالکفر مثال بیاورم که به علمای اعلام بربخورد، اما نمیتوانم به تمُاس قدیس متأله مسیحی سدۀ سیزدهم میلادی اشاره نکنم که، به زبان آقایان، میگفت : در دین اکراه نیست؛ اگر اکراهی باشد، مردم به چیزی ایمان پیدا میکنند، اما به چیز دیگری عمل میکنند! اینجاست آستانهای که ورای آن زوال هر حکومتی آغاز میشود. دانش ضروری برای فرمانروایی همین علم به خُلَل و فُرَج، یا «هر گوشۀ» سعدی، است و هیچ حکومتی نمیتواند نداند که در آنها چه میگذرد، اما فرق حکومتهای دارای اقتدار واقعی و حکومت پوشالیِ مدعیِ «اقتدار» در این است که مدعیان این «اقتدار» گمان میکنند میتوان همۀ آن خُلَل و فُرَج را بست، ولی حکومتهای نوع نخست، با «اقتدار»، آنها را زیر نظر دارند، اما، چون علم سیاست میدانند، آنها را مسدود نمیکنند، زیرا میدانند که هیچ جامعهای وجود ندارد که بتوان همۀ آن «گوشه»ها را بست؛ همیشه، این امکان وجود دارد که «پلنگان گوشههای پنهانتر دیگری» را پیدا کنند. حکومتیان نه علم حکومت داشتند، نه پس از چهار دهه یاد گرفتند.
بدیهی است که به خیال خود دانشگاهی با استادان متعهدِ بسیار درست کردهاند که گویا قرار بوده است روز مبادا به کار آید، اما اینجا نیز طبق معمول آقایان از کنار اصل مطلب گذشتهاند؛ اینان نمیدانستند، مرجع تقلید آنان شریعتی نیز نمیدانست، که هر عالِمی به علم خود تعهد دارد نه به سیاست حاکمان! وقتی معیار انتخاب تعهد به «یک انگشتر عقیق، یک تسبیح و یک چفیه» باشد، همان میشود که در روز مبادا جمعی از همین نخبگان، دو سه رئیس دانشگاه، دو سه رئیس دانشکده، یک فقره وزیر، یکی دو معاون سابق وزیر، چند استاد تمام ممتاز و یکی دو استاد حلیمخور را میآورند که تدبیری بیندیشند، اما «این سوختگان را جان شد و آواز نیامد». هیچ چیز در واکنش حکومتیان به وضع کنونی بیشتر از این نشست، و سخنان آقایان و خانمها، نیست که نشانۀ گیجی آنان نباشد : نوعی تف سر بالا، و حتیٰ بدتر از آن!
یک درس دیگر در سیاست جدید این است که این گویا «اعتراض» کنونی، که فرآوردۀ انباشت نتیجۀ وهن به مردم و پژواک آن در ذهن اینان طی سالهای طولانی است، با تدابیر نیمبند «انبوه بیتحرک» این استادان و نشستهای مشابه آن درمان نمیشود؛ اشکالی پیش نیامده است که این تدابیر نیمبند رفع شود، زیرا بسیاری از اینان همان از عاملان سیاست توهین به کرامت انسانیاند. برعکس، با این تدابیر «اعتراض» به شورش تبدیل میشود. این «اعتراض» کنونی، با توجه به آنچه در بخشهای پیشین نیز گفتم، یک «انقلاب ملّی» است و پشتوانۀ آن تراکم و تبلور آگاهی ملّی در نسلی است که بیرون کندوی حکومتیان و سازمانها بالیده و خاکستر ایدئولوژی شریعتیـ چپی چشم او را کور نکرده است (مرا نمیرسد که توضیح دهم چگونه چنین اتفاقی افتاده است. انشاالله رایزنان حکومت توضیح خواهند داد). امکانات نظری سیاست در جهان اسلام، اگر چنین چیزی وجود داشته باشد، توان فهم و توضیح این همه مفاهیم و رخدادهای نوآئین را ندارد. در ایدئولوژی حکومتیان و سازمانها هیچ چیزی وجود ندارد که بتواند پرتوی بر زوایای این وضع نوآئین بیفکند. در این مورد، طی چهار دهه، همۀ کوششهای ممکن صورت گرفته؛ بعید است که از این پس نیز از این کشتگان تاریخ تاریک آوازی شنیده شود. در دولتهای ملّی کنونی، حتیٰ در آنهایی که نه دولت است و نه ملّت، هیچ جایی وجود ندارد که از آگاهی ملّی و مطالبات برای حقوق ملّت خالی باشد. در آغاز انقلاب، حکومتیان توجهی به این نکتههای ظریف در سیاست جدید نداشتند، رفقا و برادران آن سازمانهایی نیز که به اجبار کنار گود نشسته بودند و ندای «لنگش کن» سر میدادند، دستکم رهبران آنها، چنان ذهنهای پوسیدهای داشتند که قرار نبود تصوری از جهانی که در حال نو شدن بود پیدا کنند. وجه مشترک همۀ اینان، در مخالفت و موافقت، چیزی بود در حدِّ «جهانبینی و اقتصاد توحیدی»، یعنی بیانیۀ شکست خود و فاجعهای برای کشور. اینک، این بیانیه، و برنامۀ آن، تحقّق پیدا کرده است. به قول اخوان، نعش کشوری شهید روی دست ما، و تن زنده و شاداب نسلی مُسلَّح به آگاهی ملّی روـ درـ روی آقایان! «هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خود برنخاست که [آقایان] به زندگی نشستند!»
بخش پانزدهم
توضیح دادم که چگونه دهههایی پس از پیروزی انقلاب اسلامی آگاهی ملّی در جوانان، در نسلی که انقلاب نکرده بود، اما در ج.ا. بالیده بود، سرپناهی پیدا کرد. برای کسی که اندک بهرهای از علم سیاست جدید و منطق دولت ملّی داشت کمابیش روشن بود که یک ملّت کهن تاریخیِ موجود را نمیتوان به بخشی از یک امّت موهوم تبدیل کرد. آنچه در این مرحله از تکامل و ظهور بیرونی آن خلافآمد و شگفتانگیز مینماید این است که آگاهی «ملّی»، به خلاف بسیاری از کشورهای دیگری که در آنها گرایشهای ملّی – بهتر است بگویم : ملّیگرایانه – در صورت بیگانهستیزی و حتیٰ نژادپرستی ظاهر شده، جهانی نیز هست – به این مسئله با اندک تفصیلی برخواهم گشت. این ظهورِ آگاهیِ ملّیِ جهانی از این حیث خلافآمد عادت مینماید که ایدئولوژی رسمی انقلاب اسلامی، در چهار دهۀ گذشته، ناظر بر صدور انقلاب و «بر هم زدن معادلات جهانی» بوده است. این هر دو ادعا، اگر صِرفِ لقلقۀ لسان نبود، در نظر، بیمعنا و، در عمل، محتوم به شکست بود. چنانکه پیشتر به تکرار گفتم، سوارشدگان بر اریکۀ قدرت سیاست نمیدانستند، و اطلاعی نیز الزامات چنین ادعاهایی را نمیداشتند. از سویی، اینان، در سیاسات، از مناسبات قبیلهای صدر اسلام پیشتر نیامده بودند و، از سوی دیگر، چون سیاست نمیدانستند، ریش خود را به دست چند تن از فعالان سیاسی از خارج آمده، و گروهی مهندس داده بودند و گمان میکردند که اینان بر همۀ علوم جهان احاطه دارند. از نخستین دستهگلهایی همین مهندسین در راستای صدور انقلاب و بر هم زدن معادلات جهانی به آب دادند اشغال «لانۀ جاسوسی» ایالات متحده و گروگان گرفتن دیپلماتهای آن کشور بود که نشان میداد آقایان – با همکاری یک فقره خانم که بلاهت از سرـ وـ رویش میبارید، و هنوز هم میبارد – نه تنها از سیاست هیچ نمیدانند، بلکه تصور روشنی از اندازه و وزن کشورها ندارند. گویا، در ارتکاب به بلاهت عُظما، جوانان مسلمان خودشان را در آئینه ندیده بودند که بدانند که چه توکولههایی هستند و درافتادن با غول زمانه چه پیآمدهایی میتواند داشته باشد.
روحانیتی، که با امریکا مذاکره کرده، و راهِ رسیدن به قدرت را هموار کرده بود، اگر عقلی و نیز اندک درکی از منطق مناسبات جهانی میداشت، میتوانست جوانان فضول را به جای خود بنشاند، اما عقل در میان انقلابیان، به قول دکارت، چیزی بود که «به تساوی تقسیم» شده بود، یعنی همۀ آنان، از شیخ تا شاب، به یک درجه عاری از عقل معاش بودند. دلیل این امر آن بود که، تکرار میکنم، علما سیاست نمیدانستند و جوانان مسلمان مهندس نیز بیشتر با ترکیبی از ایدئولوژی شریعتیـ چپی و اندکی «باد و باران در قرآن» چنان مسموم شده بودند که چیزی از آنان درنمیآمد، چنانکه تاکنون نیز درنیامده است. همۀ دانش آنان در سیاست همان نظریۀ بدیع «فشار از پائین و چانهزنی از بالا» بود. این نظریه همه چیزِ ج.ا. را توضیح میداد، اما مشکل این بود که در سیاست معنایی نداشت، که من وارد آن نمیشوم، ولی آنچه نظریهپرداز و هواداران آن نمیدانستند این بود که میان آن بالا و این پائین، یعنی امّت نازیآباد، یک وسط هم بود که انقلابیان تصور روشنی از آن نداشتند. گفتهام که انقلاب اسلامی ضدِّ انقلاب مشروطه بود، که ایران را وارد دوران جدید کرد و یکی از ویژگیهای آن پدیدار شدن یک طبقۀ متوسط بود که طی بیش از هفت دهه بالیده بود و آداب، الگوهای رفتاری، سلیقه و ذاتقه و فرهنگ خود را ایجاد کرده بود. این طبقۀ متوسط، که بر اثر «خدعه»ای گمان میکرد انقلاب مطالبات او را تأمین خواهد کرد، سهمی مهم در پیروزی انقلاب داشت، اما از همان آغاز، و بویژه با برآمدن کوخنشینیان، کنار گذاشته شد.
یکی از هدفهای اشغال سفارت ایالات متحده، که سردمداران آن همان «بچههای نازیآباد» بودند، فراهم آوردن زمینۀ برآمدن همین کوخنشینیان بود، اگرچه آنان در زمان ارتکاب جرم نمیتوانستند حدس بزنند. آن اقدام ابلهانه از همه نظر شکست کامل بود، بویژه مبارزه با امپریالیسم! وقتی مسئولان ج.ا. مجبور شدند برای حلِّ مشکل گروگانگیری وارد مذاکره شوند، نظام حتیٰ یک نفر حقوقدان قابل – یعنی قابل اعتماد – نداشت که بتواند در برابر مذاکره کنندۀ امریکایی ظاهر شود و از موضع غیر قابل دفاع «دانشجویان خط امام» دفاع کند. در میان کشورها نیز آبرویی نمانده بود که بتوانند واسطهای دنیاپسند پیدا کنند، ناچار، به سراغ الجزایر رفتند که کشور «مترقی» به شمار میآمد، زیرا یکی از مخفیگاههای تروریستهایی مانند کارلوس و انیس نقاشِ، قاتل بعدی شاپور بختیار، بود و تنها کشور با هیأت حاکمهای بود که مسئولان آن در عقبماندگی با بهزاد نبوی خودمان پهلو میزد.(۱) کشوری که انقلاب کرده بود که وابستگی را قطع کند، و علمای اعلام آن، بر اثر ندانمکاری گروهی از جوانان، که با ارفاق بسیار میتوان گفت کودن بودند، اگر نخواهیم بگوییم بازی خورده بودند، زیر پرچم کشور دوست و برادر، کشور را به بردۀ یک کشور عقبمانده و مسئولان تروریست آن تبدیل کردند. من تنها به یک اعتراف از یکی از سران درگیر در تروریسم و سردبیر روزنامۀ رسمی المجاهد اشاره میکنم که در سالهای اخیر سفیر الجزایر در ایالات متحده بود. رضا ملک در مصاحبه با یکی از شبکههای تلویزیون فرانسه با شگفتی بسیار اعتراف میکند : «ایرانیها به ما اعتماد کامل (با تأکید بر این کلمه : کااااااامممممل) کرده بودند تا جایی که در هر موردی میپرسیدند چه بکنیم؟» البته، آنچه در این ترجمه ظاهر نمیشود، اما در لحن بیان سفیر حس میشود استیصال آن پرسش کننده است که «چه بکنیم؟» و آن شخص باید همان «چریک پیر» مهندس بهزاد نبوی باشد.
به نظر من، الجزایریهای انقلابی، و کادرهای بعدی آن، که بسیاری از آنان در دانشگاه پاریس آموزش میدیدند، از عقبماندهترین عربهای شمال آفریقا بودند و به یاری همان برادران «مترقی» بود که کلاهی گشاد سر «چریک پیر»، و البته ملّت ایران، گذاشتند، چنانکه یکی از مسئولان بلندپایۀ امریکایی از آن پس اعتراف کرد که «چنان بلایی سر ایرانیها آوردیم که دیگر کسی جرئت چنین کارهایی را نداشته باشد.»(۲) باری، اشغال سفارت پیآمدهای بسیاری برای نظام داشت که یکی از مهمترین پیآمدهای آن خفه کردن طبقۀ متوسط، به عنوان طبقۀ حامل تجدد، بود که قرار شد، تا پدیدار شدن طبقۀ نو کوخنشینان، «یک تار موی یکی» از آنها را به کلِّ آن متوسط فاسد «ندهیم». کودتایی که به دست مهندسان نادان در سیاست علیه طبقۀ متوسط شد، برای دهههایی یک طبقۀ بزرگ اجتماعی میانهرو را از عرصۀ سیاسی کشور بیرون کرد. برادران و خواهر سخنگو برای خدماتی که کرده بودند با هزینۀ فلاکت کشور و بینوایی گروههای بزرگی از مردم، به نوایی رسیدند و هنوز هم از مزایای قانونی آن خدمات استفاده میکنند، اما با این جنایتی که مرتکب شدند نه تنها به مردم خیانت کردند، بلکه سازی را نیز برای نظام کوک کردند که چند سالی است صدای آن کمکم به گوش میرسد. ممکن است سئوال شود وضع کنونی چه ربطی به اشغال سفارت و گروگانگیری دارد؟ پاسخ را باید با توجه به فاجعهای داد که در آن زمان اتفاق افتاده بود : روحانیتِ حاکم بر کشور از سیاست و منطق مناسبات جهانی هیچ نمیدانست و مرعوب همین بچه مهندسها بود که کولهباری از ایدئولوژی شریعتیـ چپی با چاشنی «باد و باران در قرآن» داشتند. برای برخی از آنان این گروگانگیری «نعمتی» بود، زیرا برخی از رقیبان را از میدان خارج میکرد؛ برخی دیگر نیز شاید اعتقادی به چنین ماجراجویی نداشتند، اما گمان نمیکردند «جوانان متعهد ما» بتوانند چنین کلاه گشادی بر سر آنان بگذارند و فرصتطلبانه «نه» نگفتند. بدین سان، برای دهههایی، یک طبقۀ اجتماعی بزرگ از دور خارج شد و حکومتیان نفس راحتی کشیدند، اما بار دیگر باید تکرار کنم که، از آنجا که آنان کشوری را که بر آن فرمان میراندند نمیشناختند و تصوری از منطق تحول دولت ملّی ایران نداشتند، نمیتوانستند بدانند که بر روی چه آتشفشان به ظاهر خاموشی نشستهاند و این آتشفشان روزی میتواند بار دیگر فعال شود. در چنین روزی، علم اندک مهندسان مسلمان، که در سیاست به اندکی چانهزنی در بالا و مقداری فشار از پائین فروکاسته میشود، آنان را به کار نمیآمد، چنانکه به کار نمیآید. آن طبقهای، که چهار دهه سرکوب شده بود و حکومتیان گمان میکردند مغلوب کوخنشینان «کردهاند»، اینک سر بلند کرده و «اقتدار واقعی» یک کشور را به نمایش گذاشته است.
یادداشت
(۱) در این مورد هم، مانند موارد بسیار دیگر، پس از چهار دهه، هیچ دگرگونی مهمی صورت نگرفته است. مذاکره کنندۀ ارشد ج.ا. در گفتگوهای «برجام» نه زبانی میداند و نه از علم دیپلماسی سررشتهای دارد تا جایی که حتیٰ نمیتواند موضع کشور متبوع خود را به خبرنگاران بیان کند، منظورم به فارسی به کمک یک مترجم است، اما یک تفاوت بزرگ میان آن مذاکرۀ نخستین با این یک وجود دارد و آن اینکه نمایندۀ روسیه جانشین نمایندۀ الجزایر شده است. این نمایندۀ روسیه این حُسنِ بزرگ را دارد که هم برای منافع کشور متبوع خود مذاکره میکند و هم برای منافع کشور خود به ضرر ایران که خود یکی از نمودهای «اقتدار» کشور و نوعی نوآوری بیسابقه در عرصۀ دیپلماتیکی و مناسبات جهانی است.
(۲) در مصاحبهای که شبکۀ اطلاعرسانی «راه دانا» با محمود کاشانی، استاد حقوق، انجام داده، مصاحبهکننده با شنیدن ایرادهایی که بر قرارداد الجزایر وارد است از کاشانی میپرسد : «قطعاً چنین توافقنامهای را یک دانشجوی سال اول علوم سیاسی و حقوق امضا نمیکند؟» کاشانی پاسخ میدهد : «بله، صحیح است! اینها با حقوقدانی اصلاً مشورت نکردهاند و در گروه خود هم حقوقدان واردی نداشتهاند. در این مذاکراتِ نابرابر بر خلاف تمامی قواعد جهانی با ایجاد حساب یک میلیارد دلاری، پیشاپیش فرض محکومیت ایران را در این دیوان داوری نیز پذیرفتهاند.»
https://www.dana.ir/news/526473.html/share
بخش شانزدهم
همۀ اقدامات و تدابیر ج.ا.، که من تنها به برخی از آنها اشارهای اجمالی آوردم، ناظر بر نوعی «مغزشویی» – یا در عرف انقلاب فرهنگی وطنی : «فرهنگسازی» – برای زدودن آگاهی ملّی و به بند کشیدن روح آزادگی ایرانی بود و در بزنگاهِ همین «فرهنگسازی» ضدِّ ملّی بود که همۀ آن فرهنگسازی شکست خورد. اینکه کمابیش در همۀ بخشهای پیشین به تاریخی و طبیعی بودن وحدت ملّی، فرهنگی و سرزمینی ایران اشاره و تکرار کردم که حکومتیان نمیدانستند در کجا فرمان میرانند، به این نکتۀ بنیادین برمیگشت که ایران کشوری متفاوت از همۀ واحدهای سیاسی پیرامون آن، و کشور خلافآمد عادتهاست. نباید به اندک علوم اجتماعی وارداتی، آن هم از نوع ایدئولوژی شریعتیـ چپی، غرّه شد که انسان را محصول شرایط تغییریابنده میداند و در این توهّم است که با تغییر شرایط میتوان انسان را هم دگرگون کرد. یکی از فرقهای ایران با همۀ کشورهای پیرامون آن این است که وحدت سرزمینی و آگاهی ملّی آن امری تاریخی و طبیعی بود و به طور تاریخی مردم آن همۀ مهاجران را تغییر میدادند، اما خود تغییر نمیپذیرفتند. داستان «جامعۀ کوتاهمدت» یا «کلنگی» را همه میدانند و چون از بدیهیات علم دانشگاههای وطنی است که علم آنها عین سیاست آنهاست عوام علمای وطنی نیز آن را به عنوان نظریۀ «ایران پایدار» تبلیغ میکنند، اما کسی نمیپرسد که اگر ایران، با جامعۀ دو هزار و پانصد سالهای که در برابر اسکندر، عرب، ترک، مغول، افغان، روس و انگلیس پایداری کرده، «جامعۀ کلنگی» است، پس، دربارۀ همۀ کشورهای پیرامون ایران و بسیاری دیگر از کشورهای اروپا و آسیا و آفریقا چه باید گفت؟(۱) ایران، با همۀ ایرادهایی که دارد، کشوری تاریخی و همۀ شئون آن طبیعی است و به همین دلیل فائق آمدن بر آن نیز به طور تاریخی غیر ممکن بوده است. منظورم تنها پیروزی دشمنان بیگانه بر او نیست، بلکه بویژه دوستان و دشمنان داخلی نیز هست. میتوان بر ایران فائق آمد، آن را تسخیر کرد، اما ادامۀ این فرمانروایی و ادارۀ آن هرگز امری آسان و در دسترس هر «خربنده»ای نبوده است. یکی از امور خلافآمد عادت در فرمانروایی در ایران، و بر آن، این است که جز با درکی عمیق از فرهنگ فراگیر آن نمیتوان حکومتی پایدار در آن ایجاد کرد. این را حتیٰ ترکان غزنوی و سلجوقی نیز میدانستند و تا جایی که میتوانستند به آن عمل کردند. هیچ یک از مهاجمان نتوانستند با تکیه بر نظام آئینی یا «ایدئولوژی» خود بر ایران فرمان رانند و کوشش کردند ادب و آداب ایرانی را از آنان بیاموزند. یکی از مهمترین خطاهای بسیاری از حکومتیان کنونی این بود که گمان میکردند – و همچنان گمان میکنند – که با مقداری انشای شریعتیـ چپی میتوان بر ایران فرمان راند و، چنانکه پیشتر از یکی از معاونان رئیس جمهوری نقل کردم، «با دولت و ملّت ایران مسئله داشت». نابود کردن «سنگ خارای» ایران، چنانکه گوبینو گفته بود، امری ناممکن است و کسی نمیتواند – چنانکه تاریخ نشان داده است – بیآنکه عِرض خود ببرد با آن «مسئله» پیدا کند. ایرانیان، به طور تاریخی، در دورۀ اسلامی، جز در مواردی، جنگجویان بزرگی نبودهاند، اما حافظان خوبی برای کشور خود بودهاند. چنانکه فیلسوفان تاریخ گفتهاند ملّتهای دارای «فرهنگ فراگیر» جنگجویان خوبی در برابر اقوام وحشی نیستند. اقوام ابتدایی، عربان، ترکان و مغولان، که فرهنگی نداشتند، پیوسته، در میدان نبرد بر ملّتهای فرهیخته فائق آمدهاند، اما جز در موارد نادری از آنان فرمانروایان خوبی درنیامده است. ایرانیان، از همان آغاز تاریخ باستانی، و نیز در دورۀ اسلامی مردمانی «خودآگاه» بودهاند و این خودآگاهی را به طور تاریخی تداوم بخشیدهاند. از اینرو، میتوان گفت که بقای ایران با تکیه بر همین خودآگاهی ممکن شده و اگر بهرغم مهاجرتها و یورشها هنوز ایرانی وجود دارد، که از اندک سربلندی نیز برخوردار است، از برکت همین خودآگاهی ملّی است. نیازی به گفتن نیست که اشاره به این وجه از بقای ایران یک شعار ملّیگرایانه نیست، که پایهای در واقعیت تاریخی ندارد، بلکه یک دادۀ تاریخ ملّی ماست. اگر ایران نمیمیرَد دلیل آن این است که روح آگاهی ملّی در کالبد آن دیده شده است. آن خودآگاهی میرا نیست و گرنه کالبد ایران نیز مانند هر کشور دیگری میراست، چنانکه در دورههایی بخشهای مهمی از آن از میهن اصلی جدا شده است، اما ایران نمرده است. خودآگاهی بنیان و شالودۀ حیات اجتماعی هر ملّتی است و ایرانیان این را از دیرباز داشتهاند. به این اعتبار نیز ایرانیان ملّتی کهن، تاریخی و طبیعیاند. تداوم ملّی ایرانیان مقولهای در علوم اجتماعی جدید نیست. تاریخنویس آغاز دورۀ اسلامی، محمد بن جریر طبری، گفته بود که «تاریخ ایرانیان تاریخی دارای تداوم بوده است». طبری بر آن بود که این تداوم موردی استثنایی در میان اقوام کهن بوده است.
به احتمال بسیار، او، به عنوان تاریخنویس دورۀ اسلامی، گمان میکرده که زمان این تداوم با ظهور اسلام به پایان رسیده است، اما حتیٰ او نیز نتوانست به اهمیت تداوم خودآگاهی ملّی ایران پی ببرد. تاریخنویس آغاز دورۀ اسلامی، به عنوان تاریخنویس، نمیتوانست تصوری از این سرشت قُقنُسوار ملّیت ایرانی، روح آزادگی و خودآگاهی آن پیدا کند. در همان سدۀ سوم و آغاز سدۀ چهارم هجری ققنس ایران از خاکستر خود زاده شده بود، اما اسلوب کلامی تاریخنویسی طبری نظام مفاهیم فهم تاریخ ایران را به او نمیداد.
با این همه، به اعتباری، میتوان گفت که حق با طبری بود، زیرا همۀ اقوام دیگری که او تاریخ آنان را مینوشت در خلافت عربی هضم شدند و از میان رفتند، اما ایران نه تنها ماند، بلکه به کانون نوزایش دورۀ اسلامی نیز تبدیل شد. این خودآگاهی از نو زاده شده، در دورۀ قدیم، تا عصر ناصری و فراهم آمدن مقدمات جنبش مشروطهخواهی ادامه پیدا کرد و با نخستین آشناییهایی که ایرانیان با اندیشۀ تجدد پیدا کردند در صورت نویی ظهور دوبارهای پیدا کرد که پیروزی مشروطیت و تأسیس نخستین حکومت قانون در یک کشور اسلامی از پیآمدهای آن بود. تاریخِ این تداومِ خودآگاهی تاریخِ پیچیدهای است و من تنها اشارهای به آن میکنم که بگویم هیچ کسی را نمیرسد که با این خودآگاهی ملّی این کشور «مسئله داشته باشد». با حکومت «کوخنشینان» احمدی نژاد و یاران، کوشش بیسابقه و مهمی برای به بند کشیدن کامل ایران انجام شد، اما آنچه هیچ کوخنشینی، که وطن در کوخ دارد، یعنی بیوطن است، نمیتواند بداند این است که به بند کشیدن جسم ایران امری ممکن است؛ روح ایران را نمیتوان اسیر کرد. همین روح آزاد است که اینک، در این انقلاب ملّی، به جنبش درآمده است.
یادداشت
(۱) با توجه به آنچه همین روزها در ایران میگذرد میتوان به اهمیت این نظریهپردازیها و استواری بنیان آنها پی برد که هنوز چند سال از صدور آن نگذشته، و «مرگ مؤلف» فرانرسیده، واقعیت سرسخت تاریخ ایران آن را چنان انکار میکند که دیگر هیچ نظریهپرداز یاوهگویی یارای سخن گفتن نداشته باشد. این از شگفتیهای تاریخ ایران است که حتیٰ بسیاری از بیگانگان تصور دقیقتری از خود ایرانیان از آن پیدا کرده بودند. یک نمونۀ جالب توجه همان نظر آرتور دُ گوبینو است که گفته بود ایران سنگ خارایی است که از باد و باران گزندی بر آن نخواهد آمد. گویا آن سنگ خارای ایران است که اینک، بار دیگر، با گذشتن باد و باران، سینه سپر کرده است تا پناهگاه فرزندان خود باشد.
بخش هفدهم
خاستگاه انقلاب ملّی ایران نوزایش آگاهی ملّی و خودآگاهی مردم آن است. چنانکه پیشتر گفتم، از ویژگیهای مردم ایران، به عنوان ملّتی تاریخی، همین خودآگاهی آنان است که از دیرباز تکوین و در همۀ دورههای تاریخی این کشور در همۀ شئون فرهنگی نیز جریان پیدا کرده است. در واقع، تاریخِ ایران، به عنوان کشور خلافآمد عادتها، تاریخِ دورههای ظهور این خودآگاهی است و همین ظهور خودآگاهی ملّی و تداوم آن در تاریخ این کشور است که بقای آن را تضمین کرده است. با آغاز دوران جدید تاریخ ایران، سنّتِ تاریخنویسی کهن نیز اعتبار خود را از دست داد و شیوۀ تاریخنویسی جدیدی جانشین آن شد که همچون ناحیهای در تاریخنویسی جدید اروپایی بود. نخستین تاریخنویسان ایرانی نیز در بهترین حالت مُقلِّدان تاریخنویسان اروپایی بودند.(۱) از اینرو، اگرچه در آغاز نوعی تاریخنویسی ملّیگرا تدوین شد، اما تاریخ آگاهی ملّی هرگز نوشته نشد. ایران، از آغاز دورۀ تاریخی آن، دو «دوران» (Epoch) قدیم و جدید و دو «دورۀ» (period) بزرگ تاریخی، دورۀ باستان و دورۀ اسلامی، داشته است. این دورههای تاریخی در دوران قدیم را میتوان، به لحاظ آگاهی ملّی، به سه دورۀ هخامنشی، پارتی و ساسانی تقسیم کرد. در هر یک از این سه دورۀ تاریخی ایرانیان به نوعی تصوری از وحدتِ در کثرت قومی و فرهنگی پیدا و در هر دورهای نیز آن وحدت را تجدید کردند. در واپسین دورۀ دوران قدیم، بهرغم شکست نظامی ایران، مجموعهای از منابع نظام سنّتی، که در دورۀ ساسانی تدوین شده بود، به دورۀ اسلامی انتقال پیدا کرد. این انتقال منابع به دورۀ اسلامی موردی استثنایی در گسترش اسلام در دیگر ناحیههای امپراتوری بود و این امکان را به وجود آورد که ایران بتواند خود را از میدان جاذبۀ خلافت و نظام امّت رها کند. معنای این انتقال منابع تاریخ ملّی به دورۀ اسلامی این است که ایرانیان توانستند آگاهی دورۀ باستان را به دورۀ اسلامی انتقال دهند. اینکه پیشتر گفتهام که محمد بن جریر طبری تداوم تاریخی ایران را برجسته کرده بود از این حیث اهمیت داشت که اگرچه او سه سده پس از ظهور اسلام تاریخ خود را مینوشت، اما دستگاه نظری او، به عنوان تاریخنویس کلامی دورۀ اسلامی، این اجازه را به او نمیداد که معنای تحولی را که خود او در تاریخ ایران شاهد آن بود دریابد. او به این نکتۀ مهم در تاریخ ایران التفات پیدا نکرد که ایرانیان، و تنها ایرانیان، توانستند ورای گسستی که در دورۀ اسلامی ایجاد شده بود تداوم باستانی خود را حفظ کنند.
این تداوم در دورۀ اسلامی از این حیث اهمیت دارد که، چنانکه خود طبری گفته است، ایرانیان تنها قوم باستانی بودند که تاریخ پیوسته داشتهاند. این تداوم در دورۀ اسلامی، اگر بتوان گفت، همان تداومِ تداوم باستانی بود. اگر بخواهم معنای نظر طبری را به زبان امروزی بیان کنم، میتوانم بگویم که اسلام از این حیث نتوانست گسستی در آگاهی ملّی ایرانیان ایجاد کند که ایرانیان در دورۀ تاریخ باستان آگاهی ژرفی از خویشتنِ خویش، و وضع خود در جهان باستان، داشتند و آن آگاهی در ژرفای جان و روح آنان چنان نفوذی پیدا کرده بود که هیچ باد و بارانی نمیتوانست گزندی بر «سنگ خارا»ی ایران و آگاهی ملّی مردم آن برساند. در دورۀ نوزایش ایران بود که کوششی برای استوار کردن شالودۀ همین آگاهی صورت گرفت. بلعمی در تاریخ خود مینویسد که پیامبر اسلام گفته بود که سرانجام «عرب انتقام خود را از عجم گرفت»؛ ایرانیان میدانستند که با شکست نظامی نبردی را باختهاند، اما این آگاهی را نیز پیدا کرده بودند که با پیروزی «عرب بر عجم» جنگ بزرگتری در پیش است، یعنی، به تعبیر بلعمی، «ایرانیان باید انتقام خود را از عرب میگرفتند». اینکه تنها ایرانیان توانستند از مهاجمان، به گفتۀ دینوری در تاریخ الطوال : «دیوان»، انتقام بگیرند این بود که ایرانیان تنها قومی بودند که از بیش از هزارهای پیش از آن یک نظام آگاهی ملّی ایجاد کرده بودند. دستگاه خلافت، از همان آغاز، تصوری از «انتقام عرب از عجم» داشت و زمانی نیز که نتوانست چیرگی خود بر ایران را تداوم بخشد غلامان ترکی را که در خدمت خلیفگان بودند بر ایران مسلط کرد، اما با گرویدن ترکان مهاجر به ادب و آداب ایرانی ایرانیها توانستند، بار دیگر، آگاهی ملّی خود را تداوم بخشند و، با سرآمدن فرمانروایی خاندانهای ایرانی از طاهریان و سامانیان تا آل بویه، دورۀ دیگری در بسط آگاهی ملّی باستانی آغاز شد و به دگرگونیهایی تا فراهم آمدن مقدمات جنبش مشروطهخواهی ادامه پیدا کرد. در این میان، نقش صفویان دارای اهمیت بود، زیرا برآمدن آنان، بویژه با قدرت گرفتن خلافت دیگری در رُم شرقی، و نیز ظهور قدرتهای ملّی و سیاسی جدیدی در اروپا، همزمان بود و شاهان صفوی توانستند ایران را به مقام قدرتی میان اروپا و عثمانی ارتقاء دهند. این صورت جدیدی از آگاهی ملّی تا جنگهای ایران و شکست ایران ادامه پیدا کرد و، چنانکه در جای دیگری به تفصیل توضیح دادهام، دو سده پیش، در تبریز، زمینۀ آگاهییابی نوآئینی فراهم آمد که صورت آگاهی ملّی ایرانی در دوران جدید است. پیروزی مشروطیت و تأسیس حکومتِ قانون شالودۀ استواری فراهم آورد تا ایران بتواند در آستانۀ دوران جدید بایستد.
تاریخنویسی ایرانی تاکنون نتوانسته است تاریخ دورههای این تداوم آگاهی ملّی را بنویسد، اما، با این همه، نوعی آگاهییابی تاریخی و طبیعی توانسته است، بهرغم همۀ رخدادهای تاریخی خوب و بد، ادامه یابد. این آگاهی ملّی، با سابقهای طولانی در تاریخ ایران، و اینکه ملّت ایران توانسته است به طور طبیعی آن را تداوم بخشد، امری نیست که حکومتها بتوانند بر آن چیره شوند، یا آن را با هدفهایی که دنبال میکنند سازگار کنند. ایران همچون سنگ خارایی بر روی این آگاهی ملّی ایستاده است و نمیتوان آن را نابود کرد. همۀ حکومتهایی که بویژه در دویست سال گذشته کوشش کردهاند آن را در جهت هدفهای خود از آن مسیر طبیعی منحرف کنند، و به کار گیرند، شکست خوردهاند. یک نکتۀ مهم در این بسط آگاهی ملّی ایرانی در این دویست سال اخیر این است که آن آگاهی یک وجه جهانی نیز پیدا کرده است. انقلاب اسلامی، و ایدئولوژی شریعتیـ چپی آن، واکنشی به این صورت جدید آگاهی ملّی تجددخواه ایرانی بود. نسلی، که در فاصلۀ شهریور بیست تا دهۀ چهل و پنجاه هنوز نتوانسته بود به این صورت نو خو کند «فجیع به کشتن خود برخاست»، اما بسیار زود متوجه شد که ترکیب ایدئولوژی شریعتیـ چپی با آگاهی ملّی تاریخی او سازگار نیست. با این همه، چنانکه پیشتر نیز اشاره کردهام آن نسل تباه حتیٰ اگر میتوانست در نظر بفهمد که چگونه «فجیع به کشتن برخاسته است»، اما در عمل کار چندانی از او نمیشد انتظار داشت. اینجا بود که، به تعبیری که پیشتر به کار بردم، آگاهی ملّی سرپناهی نو پیدا کرد. جان و دل زنان، و جوانان به طور کلّی، جایگاه همین سرپناه بود. فرق اساسی میان نسلی که در دهۀ اخیر، در «این روزگار غریب»، بالیده بود و نسل پیش از آن این بود که این قدر توهّم نداشت که نداند که «بر آتش سوسن و یاس قناری کباب میکنند». این نسل میدانست، از پدران خود یاد گرفته بود، که «نور را در پستوی خانه نهان باید کرد». اینک، این نسل به میدان آمده است؛ اینان «سربداران» زمان ما هستند، و سری ندارند که بتوان کلاه بر آن گذاشت. این نسل، به خلاف پدران خود که «در عمل» در دوران جدید زندگی میکرد، اما «در نظر» آن را پس میزد، و در آخرین مدل خودرو در آرزوی «بازگشت به خویش» بود، «در حال»، در دورانی زندگی میکند که با آن «معاصر» واقعی است. نخستین بار در تاریخ معاصر ایران است که نسلِ جدید آن در حسرت کربلاهای بسیار گذشته نیست، بلکه، «یک دست جام باده و یک دست زلف یار»، به میانۀ میدان آمده و آمادۀ دستافشانی است. آنچه در این پدیدار شدن نسل جدید شگفتانگیز است، و البته درافتادن با او را مشکل میکند، این است که ساحت جهانی و تجددخواه او مانع از بسط ساحت آگاهی ملّی او نشده است. نسل متفاوتی از ایرانی پا به میدان گذاشته است، از او شگفتیها پدید خواهد آمد؛ آنچه من میتوانم بگویم این است که از میدان بیرون نخواهد رفت!
یادداشت
(۱) اگر چیزی به عنوان تاریخنویسی جدید ایرانی در دانشگاه انقلاب فرهنگیزده وجود داشته باشد این تاریخنویسی حتیٰ اروپایی نیز نیست، بلکه بیشتر فرآوردههای بُنجُلهای تاریخنویسی چپ امریکایی است که پستترین نوع تاریخنویسی است. پیشتر به مورد یرواند آبراهامیان و ترجمۀ کتابهای او اشاره کردهام که مهمترین منابع درسی دانشگاهی نیز هست. این ترجمهها، که در مواردی نیز همان استادان از صافی انقلاب فرهنگی گذشته آنها را ترجمه میکنند و به دانشجو و دانشگاه قالب میکنند، برهان قاطع شکست انقلاب فرهنگی و کوشش برای «فرهنگسازی» است که چون مدعیان آن «فرهنگی» ندارند که مردم را نیز با آن «بسازند» ناچار سراغ بیفرهنگترین تاریخنویسان میروند. یکی از نخستین هدفهای «انقلابِ» فرهنگیِ انقلابِ ملّی کنونی باید تصفیه حساب با این مغزشویی جوانان و با استادانی باشد که سخنگویان جریانهای ضدِّ ملّی بیگانهاند.
فیلسوف سیاسی