یادداشت و مقاله

خاک در چشم مردم پاشیدن

موسی غنی‌نژاد، اقتصاددان، با اشاره به شکل‌گیری مفهوم «عدالت اجتماعی» در اواخر قرن نوزدهم، می‌گوید: برداشت بسیار رایج این است که عدالت اجتماعی به معنی برابری در توزیع مواهب مادی زندگی است. در دنیای جدید معتقدند با برقراری نظام مالیاتی تصاعدی که به‌طور نابرابر از مردم مالیات دریافت می‌کند، می‌توان برابری ایجاد کرد. به این ترتیب بازتوزیع ثروت در جامعه را عدالت اجتماعی می‌نامند. این اقتصاددان در ادامه تناقضی را که در این مفهوم وجود دارد، تشریح می‌کند: این کار دقیقاً برخلاف عدالت است؛ به چه حقی می‌توان از یک نفر بیشتر مالیات گرفت و آن را بین افراد دیگر توزیع کرد؟ غنی‌نژاد در توضیح بیشتر این موضوع می‌گوید: ما می‌توانیم بگوییم از نظر ما، جامعه‌ای که در آن اختلاف درآمدی بسیار شدید است، جامعه پرتنش و نامطلوبی است. بر اساس همین توصیف، در اغلب کشورهای پیشرفته، با رضایت و رای مردم سیستم مالیاتی تصاعدی تنظیم می‌شود، اما این نزدیک کردن جامعه به شرایط ایده‌آل مدنظر بیشتر مردم است، نه عدالت. چون برقراری عدالت به معنی رفع ظلم است و با این کار رفع ظلمی انجام نشده است.

در مهم‌ترین تعاریفی که تاکنون از «عدالت اجتماعی» مطرح شده، چه مشخصاتی برای آن آمده و این مفهوم با مفهوم «عدالت» چه تفاوت‌هایی دارد؟

عدالت اجتماعی مفهوم بسیار مبهم و پیچیده‌ای است. معمولاً می‌گویند اگر در جامعه‌ای نابرابری زیاد باشد، یعنی عدالت اجتماعی وجود ندارد. بنابراین باید ابتدا به مفهوم برابری و نابرابری بپردازیم. از یونان باستان تا امروز که این مفاهیم در علوم سیاسی و علوم اجتماعی شکل گرفته‌اند، تعریف آنها تغییرات اساسی پیدا کرده است. اگر ما به این تحول مفاهیم توجه نکنیم، در یک دنیای ذهنی پرآشوب و پرابهام به سر خواهیم برد. با تحولاتی که در انگلستان قرن هفدهم و پس از آن یا در انقلاب کبیر فرانسه در اواخر سده هجدهم و بعد از آن رخ می‌دهد، مفاهیم برابری و عدالت به مرکز ثقل اندیشه مدرن تبدیل می‌شود. معنای اولیه برابری درواقع برابری در برابر قانون است و مفهوم عدالت نیز همین است. عدالت و برابری به این معنی نیست که همه در سطح یکسانی از درآمد و مواهب اجتماعی برخوردار باشند. انسان‌ها و توانایی‌ها و تلاش آنها با هم برابر نیست بنابراین نمی‌توان آنها را در زمینه توزیع درآمد برابر کرد. اما برابری در برابر قانون یکی از دستاوردهای مهم اندیشه مدرن است. منظور از برابری در شعار آزادی، برابری و برادری در انقلاب فرانسه نیز برابری در برابر قانون است.

مفهوم عدالت در دنیای امروز نسبت به یونان باستان، به‌رغم مشابهت‌ها تغییراتی هم پیدا کرده است. در گذشته و همچنین در اندیشه اسلامی، عدالت را به معنی قرار گرفتن هر چیزی سر جای خود در نظر می‌گرفتند و به این معنی که هر کس به اندازه‌ای که شایستگی دارد درآمد به دست بیاورد. در دنیای مدرن عدالت با «حق» تعریف می‌شود و مفهوم مخالف ظلم است. اگر حق کسی ایفا شود، عدالت برقرار است و اگر حقی از کسی زائل شود، در حق او ظلم شده و عدالت از بین رفته است. به این معنی عدالت وصف اعمال انسان است؛ کنش‌های انسان می‌تواند عادلانه یا ظالمانه باشد. مثلاً اگر به زور مالی را از مالک آن بگیرید، ظلم رخ داده است.

در اواخر قرن نوزدهم در اندیشه سیاسی و اجتماعی دوران جدید تحولی رخ می‌دهد و برای اولین‌بار مفهومی تحت عنوان «عدالت اجتماعی» (Social Justice) مطرح می‌شود. ظاهراً اولین‌بار جان استوارت میل، اندیشمند لیبرال انگلیسی، این مفهوم را مطرح می‌کند، اما بعدها چیزی برخلاف آنچه او می‌خواسته از آن برداشت می‌شود. برداشت بسیار رایج از این مفهوم این است که عدالت اجتماعی به معنی برابری در توزیع مواهب مادی زندگی است. در دنیای جدید معتقدند با برقراری نظام مالیاتی تصاعدی که به‌طور نابرابر از مردم مالیات دریافت می‌کند، می‌توان برابری ایجاد کرد. به این ترتیب بازتوزیع ثروت در جامعه را عدالت اجتماعی می‌نامند. اما مساله‌ای که اغلب به آن توجه نمی‌شود این است که این کار دقیقاً برخلاف عدالت است؛ به چه حقی می‌توان از یک نفر بیشتر مالیات گرفت و آن را بین افراد دیگر توزیع کرد؟ هر کسی صاحب ثروت خودش است و خودش باید درباره استفاده از آن تصمیم بگیرد. سلب آزادی و حق انتخاب انسان ظلم است، نه عدالت. ما می‌توانیم بگوییم از نظر ما، جامعه‌ای که در آن اختلاف درآمدی بسیار شدید است، جامعه پرتنش و نامطلوبی است و اگر بتوانیم کاری کنیم که توزیع ثروت به شکل برابرتر انجام شود بهتر است. بر اساس همین توصیف، در اغلب کشورهای پیشرفته مثل سوئد، سوئیس، انگلستان و فرانسه، با رضایت و رای مردم سیستم مالیاتی تصاعدی تنظیم می‌شود، اما این نزدیک کردن جامعه به شرایط ایده‌آل مدنظر بیشتر مردم است، نه عدالت. چون برقراری عدالت به معنی رفع ظلم است و با این کار رفع ظلمی انجام نشده است. اما اینکه چرا عدالت اجتماعی سراب است؟ چون حد یقف گرفتن از ثروتمندان و توزیع کردن بین مستمندان روشن نیست. چقدر باید بگیریم و بدهیم تا بگوییم عدالت برقرار شد؟ باید متر و معیاری برای اندازه‌گیری باشد، اما هرچه فکر کنید، نمی‌توانید معیاری پیدا کنید که گروه‌های اجتماعی درباره آن به توافق برسند.

حتی در کشورهای پیشرفته مثل انگلستان، آلمان، فرانسه و آمریکا، سندیکاهای کارگری، کارفرمایان، دولت، فیلسوفان و اندیشمندان هر کدام درباره بازتوزیع نظرات متفاوتی دارند و در هیچ جامعه‌ای نمی‌توان به صورت دقیق مشخص کرد که در کدام نقطه عدالت اجتماعی برقرار می‌شود. اینکه حد ایده‌آل کجاست مشخص نیست. این رابطه نیروهاست که تعیین می‌کند بازتوزیع ثروت چگونه انجام شود، بنابراین این موضوع یک مساله سیاسی است و به عدالت ربطی ندارد. به همین علت است که اقتصاددانی مثل هایک می‌گوید عدالت اجتماعی سراب است یعنی هرچه به طرف آن بروید، از شما دورتر می‌شود و هرگز به آن نمی‌رسید. می‌خواهید همه را راضی کنید، اما برعکس خیلی‌ها ناراضی می‌شوند. گرفتن مالیات‌های بیشتر و بازتوزیع آن اگر از حدی بگذرد، باعث نارضایتی عمومی در جامعه می‌شود، ولی جایی که بتوان تعادل را در آن پیدا کرد و آن را عدالت نامید، پیدا نیست و تا امروز هیچ کس نتوانسته است آن را پیدا کند.

با توجه به اینکه برای تحقق آرمان «عدالت اجتماعی» باید قوانین اقتصادی را بر هم زد یا در جهت‌های خاصی به‌کار گرفت، این امر از نظر علمی، امکان‌پذیر است یا سرابی بیش نیست؟

این نکته بسیار مهمی است که بدانیم وقتی درباره عدالت حرف می‌زنیم، از چه چیزی حرف می‌زنیم. همان‌طور که در بخش قبلی توضیح دادم، در جوامع پیشرفته طبق یک توافق، نظام مالیاتی تصاعدی برقرار شده است که بر اساس آن از ثروتمندان مالیات می‌گیرند و به کم‌درآمدها می‌پردازند. اما بازتوزیع ثروت آثاری بر روی تولید و بازتولید دارد. اگر از یک عده از ثروتمندان یعنی کارآفرین‌ها (Entrepreneur) مالیات زیادی گرفته شود، آنها ممکن است انگیزه خود را از دست بدهند و تولید بیشتری انجام ندهند یا حتی برای ادامه فعالیت به کشور دیگری بروند. به همین علت در فرانسه در دهه ۱۹۸۰ که سوسیالیست‌ها برای مدتی طولانی بر سر کار بودند، خروج سرمایه زیادی رخ داد. همین‌طور در سوئد در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی، در دوره‌ای نرخ‌های مالیات تصاعدی به حدی بالا رفت که تولید بیشتر برای تولیدکنندگان به‌صرفه نبود و خروج سرمایه اتفاق افتاد. در نتیجه سیاستمداران و حتی احزاب نزدیک به سندیکاهای کارگری به این نتیجه رسیدند که باید مالیات تصاعدی را تعدیل کنند و در دهه‌های بعدی در سیستم مالیاتی خود اصلاحات جدی اعمال کردند. در همه این موارد مساله کشمکش بین گروه‌های اجتماعی و رابطه نیروهای سیاسی با تفکرات متفاوت درباره جامعه ایده‌آل مطرح است و بحث عدالت مطرح نیست. به هر حال اثر اقتصادی مهمی که بازتوزیع ثروت دارد، کاهش انگیزه‌های تولید است. از این گذشته، این موضوع با مفهوم واقعی عدالت یعنی برابری انسان‌ها در برابر قانون نیز تطابق ندارد. برای بازتوزیع ثروت که مدنظر این حضرات است، دولت باید رفتار نابرابر با افراد داشته باشد و این نابرابری یعنی تبعیض که خودش ضد عدالت است. بنابراین به کار بردن مفهوم عدالت اجتماعی به این صورت آسیب‌های زیادی به جوامع وارد می‌کند. بعضی از جامعه‌شناسان و روشنفکران می‌گویند عدالت اجتماعی از زمان افلاطون بوده است. این نشان‌دهنده نوعی خلط مفهوم بزرگ است. عدالت اجتماعی مفهومی است که اواخر قرن نوزدهم پیدا شده و باید آن را در جای خود به‌کار ببریم. اینکه افلاطون از جامعه آرمانی (یوتوپیا) حرف زده است به عدالت اجتماعی مدنظر سندیکاهای کارگری امروز ربطی ندارد. جامعه یونان باستان مبتنی بر برده‌داری بوده و در آن انسان‌های آزاد کار یدی نمی‌کردند و حتی فضیلت انسان در کار نکردن بوده است. مفهوم عدالت در آن جامعه با مفهوم عدالت در جامعه امروز که همه انسان‌ها حقوق برابر دارند کاملاً متفاوت است. این شکل از خلط مفاهیم خاک در چشم مردم پاشیدن است. عبارت‌های عوام‌فریبانه مطرح می‌کنند و از ترکیب آرای افلاطون با اندیشه‌های جان استوارت میل و دیگران، آش شله‌قلمکاری درست می‌کنند که هیچ فایده‌ای برای هیچ‌کسی ندارد.

حمایت از افراد تهیدست در نظام اقتصادی بازار رقابتی چه تفاوت‌هایی با عدالت اجتماعی مدنظر سوسیالیست‌ها دارد؟

در هر جامعه عده‌ای هستند که به علت بیماری یا معلولیت شدید نمی‌توانند کار کنند و درآمد کافی داشته باشند. بهتر است جامعه به فکر آنها باشد همان‌طور که در جوامع سنتی همیشه ثروتمندان به نیازمندانی که نمی‌توانستند زندگی خود را تامین کنند کمک می‌کردند. در جامعه مدرن روابط تغییر کرده است و گفته می‌شود بهتر است دولت متکفل این کار شود. اینجا هم موضوع عدالت نیست، بلکه بحث جامعه بهتر و جامعه خوب مطرح است که در آن انسان‌ها نسبت به یکدیگر همدردی نشان می‌دهند. در هر جامعه افرادی که قادر به کار و تولید درآمد نیستند، استثنا هستند، اما اگر عدالت را با این موضوع خلط کنیم، استثناها را به قاعده تبدیل کرده‌ایم و با همه مردم مثل این افراد ناتوان رفتار کرده‌ایم یعنی ارزش‌های اجتماعی مرتبط با تولید ثروت را از بین برده‌ایم. در نتیجه تولید ثروت در جامعه کاهش می‌یابد. به‌طور طبیعی انسان‌ها برای کسب ثروت و رسیدن به رفاه تلاش می‌کنند. در این مسیر، بعضی از افراد با انگیزه و تلاش بیشتر فعالیت می‌کنند و عده‌ای این انگیزه را ندارند و کمتر کار می‌کنند. اگر با آرمان عدالت اجتماعی جامعه‌ای درست کنیم که همه انسان‌ها در آن درآمد و ثروت برابر داشته باشند، نتیجه این می‌شود که افراد بی‌انگیزه تنبل‌تر و افراد پرتلاش و پرکار بی‌انگیزه می‌شوند و در نهایت جامعه دچار بن‌بست تولید ثروت می‌شود و حتی ارزش‌های اجتماعی از بین می‌رود. بنابراین برابری درآمدی نه آرمان خوبی است و نه هیچ ربطی به عدالت دارد. بعضی از روشنفکران ما که تصور می‌کنند می‌دانند عدالت اجتماعی چیست و آن را موضوعی ایده‌آل می‌دانند، عدالت را به برابری درآمدی ربط می‌دهند و مسائلی را مطرح می‌کنند که نتیجه برعکس می‌دهد.

علت جذابیت مفهوم عدالت اجتماعی برای عموم مردم و روشنفکران در جامعه ما چیست؟

علت این است که روشنفکران ما معمولاً اقتصاد را نمی‌فهمند، به اقتصاد علاقه ندارند و به منطق اقتصادی توجه نمی‌کنند. آنها نمی‌دانند که در اقتصاد موضوع انگیزه‌ها بسیار مهم است و شما نباید کاری کنید که انگیزه‌های فعالان اقتصادی و کارآفرین‌ها (Entrepreneur) کاهش پیدا کند چون دود آن به چشم همه می‌رود. این روشنفکران نمی‌دانند جامعه مدرن روی چه پایه‌هایی بنا شده و عمل می‌کند. فقط شعار می‌دهند که نابرابری‌ها زیاد شده است و یک درصد از ثروتمندان ۹۹ درصد ثروت جامعه را در دست دارند. این شعارها برای مردم جذابیت دارد. جذابیت چنین شعارهایی در جامعه ما بسیار زیاد است و علت آن هم کاملاً روشن است. علت این است که در جامعه ما بسیاری از ثروتمندان با رانت‌خواری ثروتمند شده‌اند. در جوامعی مثل سوئیس و انگلستان اغلب ثروتمندان افراد کارآفرینی هستند که با تلاش بسیار زیاد، ثروت تولید می‌کنند و مردم هم نسبت به آنها بخل و حسادت ندارند. در آمریکا به ثروتمندان به دیده تحسین می‌نگرند چون می‌بینند که این افراد با تولید ثروت به جامعه کمک می‌کنند. در مقابل، در جامعه ما بیشتر ثروتمندان رانت‌خوارانی هستند که از طریق زدوبند با صاحبان قدرت و دولت، با استفاده از موقعیت‌هایی، به ثروت‌های بادآورده رسیده‌اند بدون اینکه تولیدی کرده باشند. نابرابری حاصل از این وضعیت را نمی‌توان تایید کرد. طبیعی است که مردم از این شرایط ناراضی باشند و جذب شعارهای عدالت اجتماعی شوند. این یک مساله بزرگ برای اقتصاددانان است که در این شرایط برای مردم توضیح دهند که دفاع از اقتصاد آزاد به معنی این نیست که ما از هر کسی که از هر راهی ثروت به دست آورده است دفاع کنیم. باید جلو کسب ثروت‌های رانتی و بادآورده را گرفت. اما جلوگیری از این کارها با بگیر و ببند ممکن نیست، بلکه باید برای توزیع رانت و مفت‌خوری که در جامعه ما وجود دارد و اغلب علت آن دولتی بودن ساختار اقتصاد است چاره‌ای بیندیشیم. فقط در یک اقتصاد آزاد و رقابتی است که می‌توان ادعا کرد کسانی که بیشترین خدمت را به جامعه کرده‌اند و بیشترین ثروت را برای جامعه تولید کرده‌اند، ثروت زیادی به دست می‌آورند و این ثروت حق آنهاست و از منظر عدالت نمی‌توان این موضوع را محکوم کرد.

 بیش از یک قرن از انقلاب اکتبر می‌گذرد. سرنوشت انقلاب‌هایی که در یک قرن گذشته با هدف عدالت اجتماعی صورت گرفت چه شد؟ چرا کشورهایی که به دنبال عدالت اجتماعی رفتند هیچ‌وقت موفق نشدند؟

بعد از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه اقتصاد این کشور به یک اقتصاد کاملاً دولتی و بسته تبدیل شد. سرکوب تمامی کسانی که تولید ثروت می‌کنند و انتقال ثروت آنها به کسانی که تولید ثروت نمی‌کنند اتفاقی بود که بلافاصله بعد از انقلاب اکتبر رخ داد. ماجرای معروف کولاک‌ها (دهقانان مرفه روسیه) و همچنین سرکوب و کشتار گسترده آنها اتفاق افتاد که نتیجه آن نابودی کشاورزی و شیوع قحطی و گرسنگی در جامعه شوروی آن زمان بود. آنها ثروت کشاورزی دهقانان «مرفه» را گرفتند تا با استفاده از آن، کشور را صنعتی کنند. صنعت مدنظر آنها نیز که عمدتاً صنایع نظامی بود. بعد از حدود ۷۰ سال که همه منابع را از ریشه خشکاندند، این سیستم به بن‌بست رسید و دیگر توان ادامه مسابقه تسلیحاتی دهه ۱۹۸۰ را نداشت و دچار فروپاشی شد. چین، کامبوج و ویتنام نیز تجربه‌های بهتری نداشتند. چین هم مثل روسیه پیش از انقلاب کشاورزی بسیار پررونقی داشت، اما نتیجه سیاست‌های مائو و دارودسته‌اش که در سال ۱۹۴۹ قدرت را به دست گرفتند، مرگ ده‌ها میلیون نفر از گرسنگی بود. آنها استادان دانشگاه و مهندسان را به روستاها می‌فرستادند که بیل بزنند تا بفهمند زحمتکشان چطور زندگی می‌کنند و دهقانان بی‌سواد را بر مصدر امور می‌نشاندند که آنها هم توانایی اداره آنها را نداشتند. در نتیجه جامعه چین دچار نوعی ناکارآمدی عجیب شد. البته چینی‌ها عاقل‌تر از آن بودند که این روند فاجعه‌بار را ادامه دهند و در اواخر دهه ۱۹۷۰ بعد از مرگ مائو، این سیاست‌ها را کاملاً عوض کردند. البته حزب کمونیست هنوز بر سر کار است، ولی این‌قدر عقل و درایت داشتند که وقتی در پیگیری شعار عدالت اجتماعی به بن‌بست رسیدند، در زمینه اقتصادی عقبگرد کنند.

مساله کمونیست‌ها در همه‌جا این است که چون در عالم خیالات و سراب به سر می‌برند، وقتی به قدرت می‌رسند فجایع بزرگ رخ می‌دهد. در کامبوج وقتی خمرهای سرخ در سال ۱۹۷۵ به قدرت رسیدند، تمامی مناصب را به جوانان انقلابی ۱۸ساله و زیر ۱۸ سال سپردند. این انقلابیون بانک مرکزی کامبوج را با دینامیت منفجر کردند تا پول را از بین ببرند. آنها هر کسی را عینک داشت می‌کشتند چون می‌گفتند حتماً این فرد قبل از انقلاب، کتاب خوانده، روشنفکر شده و دیگر اصلاح‌پذیر نیست، پس بهتر است بمیرد. در کامبوج هنوز درختی هست که در آن دوره، آدم‌ها را با کوبیدن سرشان به آن اعدام می‌کردند. می‌گفتند نباید گلوله را حرام کنیم، طناب هم گران است، بنابراین برای اعدام، سر آدم‌ها را به درخت می‌کوبیدند. هزاران نفر را به این طریق کشتند. این عملکرد کسانی است که می‌خواستند عدالت اجتماعی برقرار کنند. وقتی تفکر درست راهنمای عمل انسان نباشد، می‌تواند این فجایع را رقم بزند.

منتشر شده در مجله تجارت فردا ۱۳۹۹/۰۸/۱۷

Website | + posts

اقتصاددان

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. از مقاله دکتر غنی زاده در مورد شعار عدالت خواهی بسیار استفاده بردم و واقعا تجربه صد سال اخیر دنیا ثابت کرده که تمامی طغیان ها ، سرکشی ها، شورش ها و اصطلاحا انقلابها از جانب طبقه فرو دست بر علیه طبقه مرفه بالانشین رقم خورده است ، گرچه در ابتدای انقلابهاو پیروزی کارگران زحمتش بر اربابان و یا پیروزی کشاورزان بر فئودالها بسیار شادی بخش و نوید دهنده پیروزی اکثریت مردمی بر علیه اقلیت ثروتمندان است ولی متاسفانه نیروهای انقلابی بواسطه اینکه از طبقه کارگری و یا کشاورزی و … بودند و تجربه ای در خصوص گردش مالی و گردش چرخ اقتصاد و رشد مستمر و بروز رسانی و نوآوری در عرصه رقابت اقتصادی نداشتن و انرا درک نمیکردند و فقط بر پایه احساسات و شعارهای حماسی و احساسی جنبشی را ایجاد میکردند و خواهان عدالت و دمکراسی و آزادی بودند ولی وقتی همین اشخاص وقتی بر مسندقدرت و یا بر مدیریت یک شرکت صنعنی و تولیدی و اقتصادی گماشته میشدند بلحاط نداشتن اطلاعات کافی همیشه این کمبود اطلاعات انها را نگران میکرد و از اینرو می کوشیدند تا اطرافیان و مشاوران و مدیران زیر دستی را از رفقای وفادارخود انتخاب کنند که مبادا بی کفایتی و بی عرضگی و بی سوادی شان در عرصه مدیریت برملاء و فاش شود و همین آغاز تولد یک دیکتاتوری مستبد بود بطوریکه وقتی به اکثریت کشورهایی که در راستای عدالتخواهی و ازادی انقلاب کردند بعد از مدتی هم ازادی و هم عدالت را بطور کلی از دست میدادند و حکونتی فاشیستی و مستبد سرکوبگر بر سر کار می آمد بطوریکه همان رفاه و عدالت و آزادی کمی که قبلا داشته اند را نیز بطور کلی از دست میدادند و نتیجه ان فروپاشی اقتصاد، فروماشی اخلاق و ازدیاد فساد و رانت و دزدی و همچنین ایجاد محدودیت های سنگین برای ورود محصولات خارجی و یا ایجاد محدودیت در روابط اقتصادی با سایر کشورها بود بطوریکه گویا به دور کشورخود دیواری بلند میشیدند تا هیچ کشوری از سرکوب مردم و جنایاتی که در ان کشور اتفاق می افتد خبردار نشود و سرکوبی مردم و سانسور بی حد خبرگزاری ها و عدم ازادی انتقاد و بطوریکه مخالفت با دیدگاههای انقلابیون و مخالفت با نحوه مدیریت انها و عدم پایبندی شان به شعارها و اصول انقلاب مساوی بود با دستگیری و اعدام و زندان و کوبیدن مهرسنگین سکوت بر دهانشان
    همه ای تجربه ها نشان میدهد که انسانها بلحاظ ظرفیت و گنجایش متفاوتند و کسانیکه که دارای ظرفیت مدیریت و داشتن قدرت نبودند وقتی در چنین جایگاهی قرار میگیرند شروع فجایع برای ان کشور رقم میخورد و مردم هم ماتم زده و خاک سیاه نشسته راهی جز تسلیم ندارند و حتی جرات انقلاب دگر را از دست داده اند زیرا نتیجه انقلاب قبلی تاثیرات نگران کننده و ناامید کننده ای برایشان رقم زده و این نگرانی باعث افسردگی مفرط و سرخوردگی مردم کشور و در نتیجه عدم نواوری و پیشرفت و یا ذوق در تولید ونهایتا فروماشی اقتصادی منجر خواهد شد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا